شهرهای خالی از سکنه

«جایی که دیگر احساس کرده بودیم جنگ تمام شده است، در روستایی کنار دریاچه زریوار، عراقی‌ها بمب خوشه‌ای روی مهمات ما ریختند که این کار باعث انفجار شد؛ شدت انفجار آن‌قدر بود که بچه‌ها نتوانستند از سنگر خارج شوند، حتی ماشین آتش‌نشانی هم نمی‌توانست جلو بیاید.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، متولد روستایی در کرمان است طی سال ۱۳۳۴. سال ۱۳۵۱ به جمع خانواده ارتش پیوست و ۳۴ سال هم در ارتش خدمت کرد. در ۲۰ سالگی تصمیم به ازدواج گرفت و تصمیمش را هم عملی کرد. او پدر سه فرزند است، دو دختر و یک پسر؛ پدربزرگ هم شده و سه نوه دارد. دوران دبستان را در روستای کنگ کرمان، مقطع دبیرستان را در تهران گذراند و فارغ‌التحصیل دانشگاه افسری در رسته توپخانه است.

با امیر محمود سالاری، سرتیپ دوم بازنشسته ستاد مرکز آموزش توپخانه و موشک‌ها در استان اصفهان که این روزها به عنوان استاد دانشگاه فعالیت می‌کند، درباره سال‌های حضورش در جبهه به گفت‌وگو نشستیم. روایت‌های ناب او از حضورش در جبهه غرب با همه سختی‌هایی که در کلامش جا خوش کرده، بسیار شنیدنی است.

کی دوباره به جبهه برگشتید؟

سال ۱۳۶۴ به لشکر ۲۸ پیاده کردستان رفتم، منطقه‌ای که دست ضدانقلاب بود. لشکر برای عملیات به اشنویه رفته بود. صبح از سنندج راه افتادیم تا به اشنویه مرز ایران، ترکیه و عراق رسیدیم. برای رسیدن به قرارگاه توپخانه باید از ارتفاعات بلندی که همه‌اش از برف‌های سال گذشته پر بود، عبور می‌کردیم. بعد از رسیدن به قرارگاه خودمان را به فرمانده معرفی کردیم، قرار بود عملیات قادر اجرا شود. در این عملیات توپخانه را مستقر کردیم و تیمسار فیضی که آن زمان سروان بود، لباس کردی پوشید و به عراق رفت و دیده‌بان نفوذی ما در آنجا شد.

نوزدهم شهریورماه سال ۱۳۶۴ بود که عملیات شروع شد. جاده‌ای که در آن رفت‌وآمد داشتیم، جاده بدی بود، مهمات درست و حسابی به دست ما نمی‌رسید. نهار و شام ما هم فقط خوراک بادمجان بود. اول مهرماه بود که برف سنگینی بارید و شرایط را سخت‌تر کرد. عراقی‌ها برگشتند و ما هم برگشتیم. افراد شخصی برای ما مهمات می‌آوردند که گاهی در راه مورد اصابت تیر و خمپاره دشمن قرار می‌گرفتند و خودروهایشان را از دست می‌دادند. عملیات تمام شد و بعد از حدود ۱۵، ۱۶ روز مرخصی باید به مریوان می‌رفتم.

با این تغییر موقعیت، چه مسئولیتی به شما واگذار شد؟

در مریوان با فرمانده گردانی که باید خودم را به او معرفی می‌کردم، آشنا بودم و خلاصه بعد از معرفی هم حسابی من را تحویل گرفت. معمولاً اگر گردان‌های توپخانه بخواهند در عملیاتی موفق شوند و آتش آن‌ها مؤثر باشد، باید گردان‌ها کنار هم قرار بگیرند، اما گاهی یگان‌های توپخانه بسته به شرایط از هم فاصله پیدا می‌کردند، شرایط حاکم هم به نحوی بود که ما با سه یگان توپخانه در منطقه حاضر شدیم. از مریوان تا سنندج طول مسیر حدود ۱۳۵ کیلومتر است و در این مسیر بیش از ۶۰۰ پیچ وجود دارد.

به خاطر ناامنی موجود در منطقه تعدادی از عناصر ارتش تأمین امنیت جاده را عهده‌دار شدند، اما ساعت شش عصر به بعد که هوا تاریک می‌شد دیگر منطقه دست ضدانقلاب بود و رزمنده‌ها و نیروهای ارتشی در پایگاه‌های خودشان مستقر می‌شدند.

روستایی بود که توسط عراقی‌ها تخریب شده بود، اهالی این روستا علیه عراقی‌ها قیام کردند. در عملیات والفجر ۴ این روستا از دست عراقی‌ها خارج شد و ما هم از لشکر خودمان که لشکر ۲۸ بود منفک شده بودیم و در آن روستا مستقر بودیم، خلاصه آنجا ماندیم و من به عنوان فرمانده آتشبار در آنجا فعالیت کردم.

چه وظایفی بر عهده فرمانده آتش‌بار بود؟

یگان‌های پیاده زرهی سپاه و بسیج وقتی وارد عملیات می‌شدند، روی خط قرار می‌گرفتند، اما توپخانه همیشه در مرز مستقر بود. دیده‌بان از مرز گزارش می‌داد و ما نقاط حساس دشمن را شناسایی و ثبت تیر می‌کردیم که شب عملیات آتش را از همان نقاط روی دشمن بریزیم.

درواقع در مأموریت‌ها، بسته به شرایط موجود پشتیبانی توپخانه را انجام می‌دادیم. به این صورت که سپاه از ارتش می‌خواست و ارتش پشتیبان و آتشبار را در عملیات عهده‌دار می‌شد.

در هر منطقه، قرارگاه رده بالایی وجود دارد مثل قرارگاه شرق، غرب و شمال غرب. هر قرارگاه هم معمولاً چهار لشکر دارد. ارتش هم دارای یک قرارگاه بود که چهار لشکر زیر نظر آن فعالیت می‌کرد. خود لشکرها هم دارای چهار تیپ بودند و بر مبنای دستوری که قرارگاه می‌نوشت، تیپ به گردان و نهایتاً به یگان‌ها برنامه داده می‌شد. براساس دستور عملیاتی محل استقرار مشخص و هر کدام در محل مشخص مسئولیتی را برعهده می‌گرفتند و نهایتاً به مقام مافوق گزارش می‌دادند.

اوضاع مریوان به چه صورت بود؟

باید از مریوان ۷۰ کیلومتر می‌رفتیم آن طرف‌تر، آذوقه جمع می‌کردیم و برمی‌گشتیم؛ سعی می‌کردیم هفته‌ای یک بار برویم و آرد و سبزی و دیگر مواد مورد نیاز را تهیه کنیم. آشپزخانه و خبازخانه‌ای هم راه انداخته بودیم و چند سرباز هم آشپزی و نانوایی می‌کردند. با توجه به اینکه ته دره بودیم آبشاری آنجا بود که هم زیبایی داشت و هم آب گوارا برای خوردن. چند نفر دیده‌بان داشتیم، آن طرف رودخانه هم یک آتشبار بود که فرمانده آن امیر سرلشکر موسوی بود.

جای امنی بود؟

مرتبه اول که به آنجا رفتم، می‌خواستم شناختی نسبت به منطقه پیدا کنم که دیدم اطرافم پر از مین است. این منطقه قبل از عملیات والفجر ۴ دست عراقی‌ها بود و همه جا مین کار کرده بودند. این منطقه حدود ۴۰ کیلومتری با سلیمانیه فاصله داشت. یک سال آنجا بودم و بعد از آن به عنوان افسر عملیات گردان ۳۱۰ که از لحاظ محل خدمتی بالاتر بود، معرفی شدم.

در چه عملیات‌های دیگری حضور پیدا کردید؟

عملیات والفجر ۹، قادر، کربلای ۵، جزیره مجنون، والفجر ۱۰، بیت‌المقدس ۵، حلبچه و تا روزهای پایانی جنگ، مثل سدی در برابر ورود دشمن به کشور عمل می‌کردیم و این کار تا بعد از پذیرش قطعنامه هم ادامه داشت.

بعد از پذیرش مسؤلیت جدید کجا رفتید؟

اول دی‌ماه سال ۱۳۶۵ بود که به گردان ۳۱۰ توپخانه رفتم، زمانی که قرارگاه رسیدم، دیدم جلوی دریاچه زریوار گردان ستون شده و قرار است من این گردان را برای عملیات به جنوب ببرم. فردا صبح به سمت اهواز حرکت کردیم.

نزدیک کرمانشاه با صحنه‌های عجیبی روبه‌رو شده بودیم، عراق که از طریق جبهه‌های جنگ مستاصل شده بود. شهرها را بمباران می‌کرد به‌طوری‌که کرمانشاه از نفر خالی شده بود و مردم به کوه‌ها پناه برده بودند. دوم دی‌ماه بود که به اسلام‌آباد رسیدیم، آنجا بمباران شده بود، حتی یک چراغ هم در آن شهر روشن نبود، هیچ چیزی گیرمان نمی‌آمد. نیروگاه و تأسیسات برق را هم زده بودند.

اسلام‌آباد جاده‌ای به نام فرودگاه اضطراری دارد. از آنجا می‌شد به طرف پل دختر و بعد هم اهواز رفت، قرار بود در جاده اهواز- خرمشهر جای خودمان را مشخص کنیم و مستقر شویم. ساعت ۱۲ شب بود که رسیدیم و یگان را جمع‌وجور کردیم.

چهارم دی‌ماه بود که مارش عملیات کربلای ۴ با صدای گوینده رادیو اعلام شد. با دو اتوبوس نیرو به سه راه حسینیه خرمشهر رسیدیم. باران می‌بارید. عراقی‌ها هم با هواپیما آنجا را بمباران می‌کردند. شیشه‌های ماشین‌ها خرد شد. دو درجه‌دار داخل ماشین ما بودند. در آنجا به پشت خاکریز رفته بودیم تا درباره اینکه توپ‌ها را کجا بگذاریم صحبت کنیم که گلوله به ماشین ما خورد؛ درجه‌دار و سرباز داخل ماشین ترکش خوردند.

دیدیم تویوتا سپاه درحال عبور از جاده است، جلوی آن را گرفتیم و مجروح‌ها را عقب تویوتا سوار کردیم و به سمت درمانگاه رفتیم. در خرمشهر جلوی خون‌ریزی بچه‌ها را گرفتند. عراقی‌ها شیمیایی هم زده بودند. اقدامات اولیه روی نیروها که انجام شد، به سمت یگان برگشتیم. یگان همچنان در سه راه حسینیه مستقر بود. منتظر ماندیم که تکلیف ما جهت مستقر شدن مشخص شود.

و نهایتاً کجا مستقر شدید؟

ازآنجاکه قرار بود عملیات کربلای ۵ اجرا شود، به همراه یگان‌های سپاه به جزیره مجنون رفتیم. نوزدهم دی‌ماه بود که به یک روستا رسیدیم و آنجا گردانی را تشکیل دادیم. بچه‌ها دکل زده بودند و بالای دکل با گونی سنگر برای دیده‌بانی درست کرده بودند، یکی از رفقای ما به نام سروان ابن‌یمین کریمی نامه آورده بود از فرمانده گردان که مدتی جای من باشد تا من به مرخصی بروم.

برای حضور در عملیات کربلای ۵ برگشتید؟

مرخصی که تمام شد به جنوب برگشتم، در آن زمان خبر رسید در شمال کردستان قرار است عملیاتی اجرا شود و ازآنجاکه آن منطقه نزدیک بچه‌های یگان خودم بود، تصمیم گرفتم به مریوان بروم، غروب بود که به همراه تعدادی از نیروهای تازه‌نفس به آنجا رسیدیم و بچه‌های لشکر امام حسین (ع) را دیدم. با خیال راحت توپ‌ها را تا ساعت ۱۱ شب پیاده کردیم.

کنار ماشین‌ها نگهبان گذاشتیم، اما ازآنجاکه به‌طورمداوم زیر فشار آتش توپخانه دشمن قرار داشتیم و سنگر نداشتیم، کار ما سخت‌تر بود. آشنایی به منطقه هم نداشتیم و نمی‌دانستیم دشمن کدام سمت ما است. خلاصه همه نیروها را جمع کردیم و گردان را به جایی بردیم که دور از دید دشمن باشد. نیروها را مستقر کردیم و برای عملیات شهر ماهوت عراق آماده شدیم. نیروها که مستقر شدند، کار را تحویل دادم و به مریوان رفتم، چراکه گردان اصلی ما آنجا مستقر بود.

درواقع برگشتید به لشکر خودتان؟

بله، اینجا بود که مأموریت ما از سپاه منفک شد و به تیپ ۳ لشکر خودمان برگشتم و کنترل آتش توپخانه را تا عید سال ۶۷ عهده‌دار شدم. در آن مدت یک بار قرار بود از طریق جاده روستای ساوجی وارد دشت شیلر شویم. از شدت بارش باران، آب روی پل را گرفته و رفتن سخت شده بود. یکی از بچه‌ها گفت: من می‌روم، اگر رد شدم شما هم با ماشین دنبال من بیایید.

شدت آب آن‌قدر بالا بود که به ماشین فشار آورد و خاموش شد، وسط آب ماندیم. شیشه را که پایین دادیم آب داخل ماشین آمد و مجبور شدیم از آن پیاده شویم و به آن طرف رودخانه برویم. گفتم: با یکی از بچه‌ها می‌مانم که که جای ماشین را گم نکنیم تا بقیه دنبال کمک بروند. خیس آب بودیم. آن زمان هم سپرده بودیم هرکسی شب بیاید با تیر او را بزنند. بچه‌ها به نزدیکی‌های پایگاه که رسیده بودند، مدام اسم خودشان و ما را صدا می‌زدند که کسی آن‌ها را با تیر نزند.

خلاصه نیروهای کمکی رسیدند و ماشین را بیرون کشیدند و لباس آوردند که بپوشیم، در نهایت به روستایی نزدیک مریوان رفتیم و برای پشتیبانی آنجا مستقر شدیم. آن موقع عملیات حلبچه شروع شده بود و دوستان ما از سپاه برای حضور در عملیات آمده بودند.

روزهای پایانی جنگ چطور گذشت؟

فروردین سال ۱۳۶۷ عملیات بیت‌المقدس ۵ هم انجام شد. دیگر جنگ از حالت عملیاتی از کردستان خارج شده بود. من باید در یک دوره ۵۰ ساعت شرکت می‌کردم. قرار شد برای شرکت در این دوره به قزوین بروم. طی دوره اعلام کردند که قطعنامه پذیرفته شده است. کلاس‌ها تعطیل شد.

قرار شد به مریوان برویم که منافقین عملیات مرصاد را آغاز کردند و عراق در منطقه دست به تحرک زد. مجدداً از طرف عراقی‌ها بمباران شروع شد. عراقی‌ها به مریوان دید داشتند. قصد ما خارج کردن منطقه از دست آن‌ها بود و برای رسیدن به این منظور، طوری طرح‌ریزی کردیم که به وسیله آتش توپخانه، تیربار عراقی‌ها خاموش شد و نهایتاً عراقی‌ها عقب نشستند.

جایی که دیگر احساس کرده بودیم جنگ تمام شده است، در روستایی کنار دریاچه زریوار، عراقی‌ها بمب خوشه‌ای روی مهمات ما ریختند که این کار باعث انفجار مهمات شد و شدت انفجار آن‌قدر بود که بچه‌ها نتوانستند از سنگر خارج شوند، حتی ماشین آتش‌نشانی هم نمی‌توانست جلو بیاید، اما با همه این تحرک‌های موجود در منطقه می‌شد گفت که جنگ تمام شده است.

جنگ و روزهای جنگ با شما چه کرد؟

خدا می‌داند هر بار بارش خمپاره و گلوله و صدای مارش جنگ از یک طرف برای ما و رسیدن همین خبرها و صدای در زنگ خانه چه بر سر خانواده‌های ما آورده است. خودمان یک طور زیر آتش دشمن و خانواده‌های ما از یک طرف زیر زیر بمباران هوایی دشمن، همه این‌ها، شرایط بسیار سختی را ایجاد کرده بود که به لطف خدا با سربلندی ایران عزیز ما همراه شد. در طول جنگ تحمیلی از ۴۴۸ نفر بچه‌های دانشکده افسری که کنار هم تحصیل کرده بودیم، ۱۱۲ نفر به شهادت رسیدند.

کد خبر 617057

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.