به گزارش خبرنگار ایمنا، متولد روستایی در کرمان است طی سال ۱۳۳۴. سال ۱۳۵۱ به جمع خانواده ارتش پیوست و ۳۴ سال هم در ارتش خدمت کرد. در ۲۰ سالگی تصمیم به ازدواج گرفت و تصمیمش را هم عملی کرد. او پدر سه فرزند است، دو دختر و یک پسر. پدربزرگ هم شده و سه نوه دارد. دوران دبستان را در روستای کنگ کرمان، مقطع دبیرستان را در تهران گذراند و فارغالتحصیل دانشگاه افسری در رسته توپخانه است.
با امیر محمود سالاری، سرتیپ دوم بازنشسته ستاد مرکز آموزش توپخانه و موشکها در استان اصفهان که این روزها به عنوان استاد دانشگاه فعالیت میکند، درباره سالهای حضورش در جبهه به گفتوگو نشستیم. روایتهای ناب او از حضورش در جبهه غرب با همه سختیهایی که در کلامش جا خوش کرده، بسیار شنیدنی است.
دوره توپخانه را در کجا گذارندید؟
دوره مقدماتی توپخانه را در اصفهان طی کردم. سال ۵۷ مقارن شد با انقلاب و همین مسئله سبب شد این دوره در اردیبهشتماه سال ۵۸ به پایان برسد. بعد از آن بین یگانهای ارتش تقسیم شدیم که از بین ۶۶ نفر دوره مقدماتی من نفر یازدهم شدم و به گروه ۴۴ توپخانه اصفهان پیوستم و شدم فرمانده آتشبار، آتشباری که باید بیش از ۹۰ سرباز داشته باشد در مجموع چهار سرباز داشت.
نخستین ماموریتی که در آن حضور یافتید، کدام بود؟
سال ۱۳۵۷ درگیریها در کردستان شروع شد. با شروع درگیریها، پادگان مهاباد خالی شد به این صورت که فرمانده پادگان زخمی شد و هرچه توپ و اسلحه و خودرو بود، همه را بردند. به ما اعلام شد که با نیرو به آنجا اعزام شویم. به همراه هفت افسر، ۲۰ درجهدار و ۱۰۰ سرباز، از اصفهان با قطار به مراغه رفتیم. از آنجا که من بچه جنوب بودم و مناطق کوهستانی مراغه را تا به حال ندیده بودم، حس میکردم وارد یک سرزمین دیگری شدهام. در ابتدا به پادگان مراغه رفتیم که از آنجا به مهاباد برویم. با توجه به شرایط ناامن منطقه که دست ضدانقلاب بود، قرار شد یک هلیکوپتر ما را پشتیبانی کند تا ما با تجهیزاتی که به همراه داشتیم، وارد مهاباد شویم.
شرایط مهاباد چطور بود؟
حدود ۱۶ دفتر حزب سیاسی در شهر فعال بود. کومله، دموکرات، منافقین، فدائیان خلق اقلیت و اکثریت که همه دفتر مستقل داشتند، اما کنترل شهر در دست دموکراتها بود. اسلحه دست همه بود و حفاظت از نیروهای سپاه هم با ما بود، چراکه اگر دست کوملهها می افتادند، بسیار آنها را اذیت میکردند.
کلاشینکف، اسلحه عراقیها بود که دست کردها دیدم. یک روز برای خرید پارچه رفته بودیم که دیدیم دو نفر جوان داخل مغازه آمدند که هر کدام یک کلاشینکف روی دوششان بود. صاحب مغازه گفت من چهار پسر دارم، دو نفر از آنها کومله هستند و دو نفر دموکرات. ازآنجاکه معلوم نیست قدرت دست چه کسی بیفتد از هر دو طرف، نفر داریم که ما هم بتوانیم استفادهای ببریم.
از آن دو جوان، باز و بسته کردن کلاشینکف را یاد گرفتیم و به جای پول مربوط به خرید از ما فشنگ و نارنجک مطالبه کردند. خلاصه اینکه شرایط خیلی سخت بود، برق که قطع میشد از چهار طرف خمپاره بود که به سمت پادگان ما میآمد. در چند روز مرخصی بعد از ماموریت اول به کردستان، موقع بازگشت به خانه نرفتم، بهخاطر اینکه از آن ماموریت جان سالم به در برده بودم، برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفتم.
تا کی در این شهر بودید؟
ماموریت ما در مهاباد تا آخر بهمن سال ۱۳۵۸ بود و سپس به اصفهان برگشتم. در اصفهان بودم که خبر رسید، مرز شلوغ شده است. به همراه چهار گردان توپخانه به سمت غرب حرکت کردیم و از اسلامآباد به سمت سر پل ذهاب رفتیم. به آنجا که رسیدیم اصلاً شرایط آب و هوایی تغییر کرد و نهایتاً در پادگان ابوذر مستقر شدیم.
اواخر اردیبهشتماه بود که با عراقیها درگیر شدیم و یکی دو تا تانک از آنها را منهدم کردیم. قصر شیرین مدام توسط عراقیها مورد حمله قرار میگرفت. وقتی یک لشکر در خط حمله قرار میگرفت مسولیت محافظت از ۱۶ تا ۳۰ کیلومتر را باید بر عهده میگرفت، اما در آن منطقه لشکر ۸۱ کرمانشاه فاصله ۳۰۰ کیلومتر را حفاظت میکرد، لشکری که کمبود نیرو هم داشت. ما پشتوانه توپخانه را بر عهده داشتیم که همان زمان در سر پل ذهاب سه نفر از دوستان من شهید شدند.
نزدیکهای جنگ بود، همانجا ماندیدیا برگشتید؟
در کرمانشاه ماندیم تا جنگ شروع شد. شرایط طوری بود که گزارشات ما از لشکر به نیروی زمینی و از نیروی زمینی به ارتش ارسال میشد. اینکه ارتش در جنگ غافلگیر نشد، شانس بزرگی بود، چرا که خیلیها آن سالها به جای تقویت ارتش به دنبال انحلال ارتش بودند.
چرا؟
چون در زمان حکومت نظامی، ارتش را در برابر مردم قرار دادند و تبلیغات منفی بسیاری علیه ارتش انجام شد. تنها کسی که آن سالها از ارتش حمایت کردند، حضرت امام خمینی (ره) بودند.
شرایط در آن روزهای ابتدای جنگ چطور بود؟
ارتش با استعداد کم و توپخانه دست و پا شکسته توانست دشمن را زمینگیر کند. اعتقاد دارم ما همان سال اول جنگ، پیروز میدان بودیم، چون دشمن را از رسیدن به اهدافش بازداشتیم. دشمن میخواست ارادهاش را به ما تحمیل کند و خوزستان را بگیرد و به اروند حاکم شود.
صدام با ۱۹۲ فروند هواپیما ساعت دو بعد از ظهر سیویکم شهریورماه، ۱۶ شهر ما را بمباران کرد و پایگاهها و فرودگاههای ما را زد. او که میخواست ظرف یک هفته مصاحبه بعدی خود را در تهران انجام دهد، با پرواز هواپیماهای ما متوجه شد که فکرش باطل بوده است.
در آن زمان با چه محدودیتهایی روبهرو بودید؟
در آغاز جنگ، ۶ قبض توپ داشتیم، اما مرتب مهمات میرسید. دشمن در چهار کیلومتری ما متمرکز بود، در محلی نزدیک سر پل ذهاب و چون ما نیروی پیاده در خط نداشتیم مجبور بودیم با آتش توپ، دشمن را عقب نگه داریم و با همین کار دشمنی که در چهار کیلومتری ما مستقر بود را در ۱۲ کیلومتری نگه میداشتیم، یعنی حدود هشت کیلومتر به عقب میبردیم، اما چون با کمبود نیرو مواجه بودیم عراقیها شب سر جای خودشان برمیگشتند.
حضور شما در غرب تا چه زمانی ادامه یافت؟
بعد از سه ماه برگشتم مرخصی و دخترم من را نشناخت، من هم فکر کردم دختر همسایه است که آمده با دختر من بازی کند. لباسها به تن ما خشک شده بود اصلاً زمانی برای شستوشو و حتی تعویض لباس هم نداشتیم. روزهای اول جنگ، سرباز ما برابر استانداردهای نظامی عمل میکرد و گمان میکردیم طی دو سه ماه، جنگ تمام میشود، اما جنگ ادامهدار شد.
چه زمانی دوباره به جبهه بازگشتید؟
یازدهم اردیبهشت سال ۱۳۶۰. ساعت دو بعدازظهر که عراقیها موضع توپخانه ما را پیدا کردند، حدود دو ساعت یک ریز زیر آتش گلوله دشمن بودیم با اینکه بسیاری از تجهیزات نظامی ما از بین رفت اما تلفات جانی نداشتیم. ما رفتیم چند ماشین مهمات آوردیم و بچهها را آماده کردیم و موفق شدیم به چند ارتفاع در آن منطقه مسلط شویم.
اواخر اردیبهشتماه بود که به دشت دیره رفتیم، جایی که عراقیها قبل از ما آنجا بودند، کنار رودخانه موضع گرفتیم. اجساد زیادی از عراقیها آنجا بود و منطقه بسیار آلوده شده بود، به قدری که اگر سفرهای پهن میکردیم، موشها به ما حمله میکردند و ما باید با دست آنها را پس میزدیم. آنجا بود که خیلی از بچهها تیفویید گرفتند، شیوع بیماری بسیار بالا بود. اینطور شده بود که در شهریورماه، رزمندهها به خاطر عوارض بیماری زیر آفتاب میلرزید.
در آن شرایط بیماری رزمندهها در عملیات هم حضور پیدا میکردید؟
بله. عملیاتی در سیزدهم شهریورماه سال ۱۳۶۰ آغاز شد و بچههای ما با همین شرایطی که داشتند، برای مبارزه آماده شدند. طی این عملیات، هفت دیدهبان ما شهید شد و فشار روی رزمندهها بالا بود. یک ستوان وظیفه داشتیم به نام آقای خدابخشنده، به من میگفت دعا کن صبح شود شاید آتش دشمن کمتر شود. همان سال به دلیل مشکلی که پیش آمد به مرکز توپخانه اصفهان آمدم و در آنجا مستقر شدم
ادامه دارد…
نظر شما