مدتها بود برای چنین روزی لحظه شماری میکردم، آخرین روز خدمت سربازیام بود، باید آن روز میرفتم دنبال کارهای ترخیص و بعد هم مرخصی ۲۰ روزه تا کارت پایان خدمتم آماده شود...
فرزاد تماس گرفت و برای جشن تولد ۲۰ سالگیاش دعوتم کرد؛ از صحبتهایش متوجه شدم که جشن مفصلی در باغشان گرفته و به همین دلیل اصرار داشت که من و همه همکلاسیهای دبیرستان در جشن شرکت کنیم...
صدای زنگ تلفن، خبر خوبی را در بر نداشت، نگهبان کارخانه خبر از سرقتی میداد که دیشب و به محض به خواب رفتن او به احتمال زیاد توسط کارگران کارخانه انجام شده بود...