«نمیتوانستم راه بروم. وارد راهرو شدیم و چند لحظه بعد در اتاق دوازده بودیم. در یک نگاه سریع و با ولعی خاص، صورتهای غبار گرفته مجروحین را که تازه رسیده بودند را ورانداز کردم و ناگهان چشمانم از حرکت ایستاد.»
«در محله ما ، معتمد و خوشنام کم نبود، اما مشکل من این بود که خودم خیلی خوشنام نبودم و اندازه صد تا آدم گناهکار سابقه شرارت داشتم! همه کسبه و اهالی محل از دستم عاصی بودند...»
«در میان بچههای تیم یک، شخصی بود که زبان انگلیسی و ریاضیاش بسیار خوب بود و به بچهها درس میداد. خیلی سعی میکرد، شناخته نشود و هیچکس هم به درستی نمیدانست، او کیست. تا اینکه بعدها رادیو بسیج اطلاع داد که او از خلبانان اف -۱۴ است...»