به گزارش خبرنگار ایمنا، داوود امیریان از رزمندگان دفاع مقدس در روایتگری آن سالهای حماسه در کتاب «فرمانده من» از روزی گفته است که خبر آزادی جزایر بوارین را روی تخت بیمارستان شنید.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «روی تخت دراز کشیده بودم و اخبار تلویزیون را تماشا میکردم. گوینده خبرها، ضمن تجلیل از رشادتهای رزمندگان، خبر آزادی جزایر بوارین را اعلام کرد. چهره همه بچهها به یکباره غرق در شادی و صفا شد و یکی از مجروحین، در حالی که گویی قلبش مملو از غرور مقدسی شده بود، فریاد کشید: برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات…) طنین خوش آهنگ صلوات فضای اتاق را پر کرد.
در آن لحظه خیلی خوشحال بودم و آرزو میکردم که دوباره سلامتیام را به دست بیاورم و بتوانم به بچههای گردان بپیوندم. من در گردان میثم بودم که در جریان عملیات کربلای ۵ بر اثر اصابت ترکش مجروح شده و از ناحیه رودهها صدمه دیدم. پس از آن به این بیمارستان منتقل شدم و حالا چند روزی است که بستری شدهام. درد شدیدی به سختی آزارم میداد و با اینکه تا امروز، سه عمل حساس رویم انجام شده بود، باز هم یک عمل دیگر از من التماس دعا داشت.
در این حین جلال، یکی از دوستان با وفایم وارد اتاق شد. او پیک گردان مالکاشتر از لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بود که به خاطر اصابت گلوله به صورت، بستریاش کرده بودند. بنده خدا، جوان زندهدلی بود و همیشه به بچهها روحیه میداد. با دیدن او نیمخیز شدم و سلام کردم. جلال پیشانیام را بوسید و گفت:
- سلام مخلص، حالت چطوره؟
گفتم: ای، نفسی میکشیم! چه خبر! با مهربانی نگاهم کرد و گفت: یک خبر مهم برای تو دارم. مژدگانیام را بده تا بگم. گفتم: باشه بابا مژدگانیات توی یخچاله، یک کمپوت گیلاس بردار و خبر رو بگو.
گفت: یکی از بچههای گردان میثم رو الان آوردند. اسمت رو که گفتم تو رو شناخت. بیا روی ویلچر بشین تا ببرمت پهلوش. در حالی که از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. با کمک جلال از تخت پایین آمدم و روی ویلچر نشستم. سرم و لولههای دیگری به دست و شکمم وصل بود و نمیتوانستم راه بروم. وارد راهرو شدیم و چند لحظه بعد در اتاق دوازده بودیم. در یک نگاه سریع و با ولعی خاص، صورتهای غبار گرفته مجروحین را که تازه رسیده بودند را ورانداز کردم و ناگهان چشمانم از حرکت ایستاد.
بله، خودش بود. مهدی بود یکی از بچههای دسته ادوات گردان میثم که روی خمپاره شصت میلیمتری کار میکرد. انگار دنیا را به من داده بودند. با کمک جلال جلو رفتم، مهدی همینطور مرا نگاه میکرد، طوری که گویی باور نمیکرد من هنوز زنده باشم. در حالی که پایش میلنگید، خودش را جلو کشید و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و از خوشحالی زدیم زیر گریه. مهدی مدتی ساکت بود و مرتب صورتم را میبوسید، بعد درآمد که باز هم از دست عزرائیل در رفتی؟ در اثر هیجان زیاد نفس نفس میزدم، گفتم: چه کار کنم، بادمجان بم آفت نداره! و بعد لبخندی روی لبهای هر سهمان نقش بست. بعد از احوالپرسی، کنجکاوانه پرسیدم:
راستی بچهها چطورند؟ حاجحسین چطوره؟ حالش خوبه؟
مهدی سرش را پایین انداخت. انگار آب سردی بر او پاشیده باشند. چهرهاش در هم رفت و ساکت ماند. به رفتارش شک کردم. دوباره با التماس پرسیدم: تو رو به خدا بگو چی شده؟ به مجروح بودنم نگاه نکن. باور کن طاقت میآرم. اگه خبری هست به من هم بگو.
با التماس من سرش را بلند کرد. قطرات اشک روی گونههایش لغزید و به زمین ریخت. مردد بود. در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، گفت: باز هم از کاروان شهدا عقب ماندیم، تقی زکایی، بابایی، مجتبی برات و چند نفر دیگه از بچههای دسته ۳ گروهان نینوا پریشب شهید شدند. حاج حسین هم…»
نظر شما