به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد. دوران دفاع مقدس به عملیاتها محدود نمیشد و در فاصله بین عملیاتها، زندگی نیز در سنگرها جریان داشت و بعدها کتابهای زیادی از همین زندگی روزمره در آن دوران منتشر شد که کمتر میان مخاطبان عام شناخته شده است.
داوود امیریان در مجموعه کتاب «ترکشهای ولگرد» به بیان خاطرهای از آن دوران از زبان یکی از رزمندگان پرداخته است: «عشق رفتن به جبهه دیوانهام کرده بود. نه سن درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند.
هر بار که میرفتم پایگاه اعزام نیرو، یک جوری ردم میکردند، اما آن قدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبتنام را از رو بردم. با خندهای که شکل دیگری از گریه بود، چند تا فرم داد دستم. من هم چشمان اشکآلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغهام تند تند فرمها را پر کردم. ماند دو فرم که باید دو نفر از افراد معتمد و خوشنام محله آن را پر میکردند. مثل خر ماندم تو گل. در حالی که سعی میکردم حالت چهرهام مظلومانه باشد. به مسئول ثبتنام گفتم: من دو تا خوشنام و معتمد از کجا پیدا کنم؟
بنده خدا که از دستم عاصی شده بود، گفت: از تو جیب من! چه میدانم فرمها را بده پر کنند و زود بیار.
نفهمیدم مسیر پایگاه اعزام نیرو تا محلهمان را چهطور آمدم. در راه همهاش دنبال دو تا معتمد بودم. راستش در محله ما، معتمد و خوشنام کم نبود، اما مشکل من این بود که خودم خیلی خوشنام نبودم و اندازه صد تا آدم گناهکار سابقه شرارت داشتم! همه کسبه و اهالی محل از دستم عاصی بودند. مغازهای نبود که شیشهاش را با توپ، خرد و خاکشیر نکرده باشم. پیرمردی نبود که موقع بازی فوتبال در محله، مزه شوتهای مرا نچشیده و با ضربه توپ کله معلق نشده باشد! میدانستم اگر بفهمند کارم به آنها افتاده و ریش نداشتهام پیششان گرو است، چه معاملهای با من میکنند.
یک دفعه دیدم ایستادهام جلوی مغازه "آقای پرویز" و او دارد چپ چپ نگاهم میکند. این آقاپرویز، اسم واقعیاش پرویز نبود. یک بار از دهان نوهاش پرید و گفت که اسم واقعی پدر بزرگش"قند علی" است. از آن به بعد، من هربار میخواستم صدایش کنم، میگفتم: آقا قند علی و او سرخ و سفید میشد و برایم خط ونشان میکشید. اما حالا زمانی بود که باید گردن کج میکردم و یکجوری دلش را به دست میآوردم.
رفتمتوی مغازه و گفتم: سلام آقاپرویز
بنده خدا طوری با چشمان ور قلبیده و متعجب نگاهم کرد که دلم برایش سوخت. بعد از چند لحظه گل از گلش شکفت و با لبانی خندان گفت: "سلام پسر گلم. حالت چهطوره؟ "
فهمیدم که زدم به هدف. حسابی مایه گذاشتم و مخش را ریختم توی فرغون و برایش روضه خواندم و منبر رفتم که ترش کرد و با عتاب گفت: بس کن بچه، اول صبحی چه خبرته این قدر حرف میزنی! راست و حسینی بگو ببینم دردت چیه؟
فهمیدم که تنور داغ است و موقع چسباندن نان. ماجرا را گفتم. اول هاجوواج نگاهم کرد. بعد زد زیر خنده و آبدهانش مثل قطرات باران، ریخت روی سر و صورتم.
بعد گفت: چی.....تو.....میخوای.....بری جبهه؟
اخم کردم و گفتم: مگر من مشکلی دارم. خدای ناکرده کور وکچلم یا دست وپایم چلاقه؟
تا گفتم کچل، انگار که حرف ناجوری زده باشم دوباره ترش کرد، حق هم داشت چون جز چند تا شوید روی سر براقش اثری از مو نبود، کمی سرخ شد و گفت: نخیر من چنین کاری نمیکنم برو پی کارت!
داشتم قاطی میکردم گفتم: باشه آقا قندعلی فقط یادت باشد که خودت خواستی. از امروز روی تمام دیوارهای محل مینویسم آقاپرویز مساوی با آقا قندعلی اصلاً یک تابلوی گنده میخرم و میدهم رویش بنویسند مغازه پر مگس آقا قندعلی
کمآورد به زور لبخند زد و گفت: آخر پسرجان از جان من چه میخواهی میدانی اگر ننه بابایت بفهمند من میدانستم که تو میخواهی بروی جبهه و خبرشان نکردم چقدر از دست من ناراحت میشوند.
نفس راحتی کشیدم و گفتم: خیالتان تخت آنقدر جیغ و دادکردهام که همه جان به سر شدهاند و با رفتن من به جبهه موافق هستند.
سر تکان داد و گفت: آن فرم لعنتی را بده به من.
با خوشحالی یکی از فرمها را به دستش دادم و فرم دوم را روی کفه ترازویش گذاشتم و گفتم: بیزحمت این یکی را هم بدهید یکی از دوستانتان پر کند تا دیگر مزاحم نشوم
آه سردی کشید و حرفی نزد.
بله این طوری بود که آقا قندعلی و دوستش آقامراد معرف من شدند و من رفتم جبهه. اما دست روزگار، بازی دیگری برای من تدارک دیده بود. سالها بعد که من جوانی متین و سر بهراه شدم به همراه پدر و مادرم بار دیگر مزاحم آقا قندعلی شدم، اما این بار میخواستم مرا به غلامی قبول کند و دامادش بشوم حالا شما فکرش را بکنید که در جلسه خواستگاری چه گذشت......»
نظر شما