به گزارش خبرگزاری ایمنا، سید احمد محدث حسینی، رزمنده دوران دفاع مقدس در یادداشتی نوشت:
«درست یادم نیست که شب چندم عملیات کربلای ۵ بود؛ اما جاده مرزی و هلالیها آزاد شده بود و نبرد در کنج مرزی و جزیره بوارین ادامه داشت.
در سنگر بتنی که بعثیها مستقیماً در جاده خرمشهر به شلمچه احداث کرده بود، در حالت نشسته چرت میزدم؛ این سنگر محکمترین سنگر در خط عراق بود که موقع آزادسازی خط، سنگرهای اطراف آن تخریب شده بود و آنجا حالت میدان به خود گرفته بود، از سوی بچههای اطلاعات لشکر ۵ نصر به آنجا میگفتند میدان امام رضا (ع) و این نام ماندگار شد و الان هم آنجا به همین نام است.
آقا رضا یوسفی را دیدم که برای رفتن به محل درگیری دنبال یار میگردد؛ آقای یوسفی جوان رشید و خوش اندام ورزیدهای بود که در عملیات کربلای ۴ معاون گروهان غواصی بود و پس از شهادت داوود گریوانی مسئول محور شده بود.
من هم در حالت خستگی نگاهی کردم و خودم را به خواب زدم که در آن تاریکی سنگر متوجه من نشود اما فرمانده در آن لحظه گفت همین احمد محدث را ببرید، صدا زد بلند شو و یک بیسیم بردار که برویم.
آقای محمد ملکی هم گفت من هم میآیم. میخواستم بگویم حالا که ملکی میآید من نمیآیم که دیدم صدا زد یاا… دیگه دیر شد اوضاع خط خراب است؛ یک موتور برداشتیم که آقا رضا راکب موتور شد و من هم پشت سر، آقا محمد هم که بیسیم را برداشته بود پشت سر من نشست.
از سنگر که وارد جاده مرزی شدیم نمیدانم چه شد که عراق جاده را بست به خمپاره؛ در هر کسری از ثانیه یک گلوله خمپاره کنار موتور میخورد و آقا رضا هم در آن جاده خراب گاز را با سرعت هرچه تمامتر گرفته بود، فکر نمیکردیم که اگر مانعی در آن تاریکی شب با چراغ خاموش جلوی موتور سبز بشود چه میشود.
خمپارهها یکی پس از دیگری کنار موتور منفجر میشد و ما هم چارهای جز سرعت بیشتر نداشتیم؛ یک دفعه دیدم آقا رضا گفت مثل اینکه ترکش خوردم و با مهارت خاصی موتور را نگه داشت با اینکه در لحظه آخر به زمین خوردیم، اما هیچکداممان کاری نشد.
جالب بود که آتش خمپارهها هم خاموش شد مثل اینکه فقط برای ما میریختند؛ نگاه کردیم دیدیم بله آقا رضا بدنش پر از خون شده است، چارهای نبود و آقای ملکی موتور را برداشت و با بیسیم برای ادامه مأموریت سمت جزیره بوارین رفت.
یک ماشین تویوتا وانت داشت از مقابل برمیگشت که من دست بلند کردم نگه داشت و آقا رضا را گذاشتیم پشت وانت؛ در مسیر، پشت وانت پر خون شده بود خواستم به حساب خودم روحیه بدهم گفتم رضا جان چیزی نشده است که آقا رضا گفت: این همه خون را نمیبینی. در آن لحظه بوی گاز شیمیایی هم آمد. آقا رضا که ماسک نداشت اما من ماسک را زدم ولی دیدم اثری ندارد. به بیمارستان صحرایی رسیدیم.
بدن غرق به خون را پیاده کردیم؛ آقا رضای قصه ما یک کمربند غواصی به کمر داشت. پرستار آمد که لباسهایش را قیچی کند اما آقا رضا که دیگر رمقی در بدن نداشت فقط گفت کمربند را قیچی نکنید بازش کنید به من هم اشارهای کرد که تو حداقل این کار را انجام بده، اما پرستار احتمالاً با خودش گفت جوان رشید آنچه حیف است تویی نه آن کمربند و کمربند را قیچی کرد، با قیچی کردن کمربند دیگر آقا رضا بیهوش شد و...
نزدیکیهای صبح شده بود. من هم پای پیاده برگشتم به همان سنگر امام رضا (ع)؛ داخل سنگر ماسک را چک کردم ببینم چه اشکالی دارد که تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است.
ماسک به کمرم بسته شده بود که ترکش از ماسک من گذشت و وارد بدن آقا رضا شده بود؛ از پارگی کیسه ماسک و خود ماسک مشخص بود چه ترکش بزرگی به بدن او اصابت کرده بود. بعد از عملیات کربلای ۵ به مرخصی که میرفتم، پرس و جو کردم و متوجه شدم آقا رضا در بیمارستان نجمه تهران بستری است. رفتم دیدنش. روی تخت بیمارستان حال نداشت که صحبت کند.
برادرش به آرامی در گوش من گفت که دکترها گفتند رضا قطع نخاع از کمر شده، اما آقا رضا متوجه شد و گفت من نمیخواهم روی ویلچر بنشینم و باید روی پای خودم بایستم. گفتیم آرام باش کسی نگفته شما قطع نخاع شدی. گفت خودم شنیدم.
بعدها در بیمارستان بقیة ا… تهران به دیدنش رفتم. به شدت لاغر و نحیف شده بود و حالی نداشت چون چند عمل جراحی انجام داده بود و ترکش را درآورده بودند. وقتی به جبهه برگشتم، خیلیها از حال او میپرسیدند و یادم هست شهید حمید حکمت پور خیلی غصهاش را میخورد و میگفت: حیف چنین جوان رعنایی که باید عمری روی ویلچر بنشیند.
در مشهد هم به منزلشان گاه گاهی سر میزدم اما دیگر خیلی با روحیه شده بود و هر وقت میدیدمش از او روحیه میگرفتم و تا مدتها شارژ بودم. همیشه با اراده وصف ناپذیری میگفت من راه میافتم و آنقدر تلاش کرد تا بالاخره راه افتاد.
بعدها یک روزی جریان ماسک را برایش تعریف کردم تازه متوجه شد؛ گفت دکترها میگفتند چرا در بدنت این قدر پلاستیک، پارچه و… پیدا میشود اما جوابی نداشتم الان متوجه شدم ماسک تو بوده. گفت این تکههای ماسک در بدنم عفونت میکرد و اذیت میشدم و چندین بار عمل جراحی شدم تا آنها را خارج کنند. من هم عرض کردم آقا رضا اگر آن ماسک نبود آن ترکش، تمام نخاع و مهرههای کمر را از بین میبرد و آن ماسک بود که سرعت ترکش را گرفت تا ترکش در کنار نخاع آرام بگیرد.
آقا رضای ما بعد از جنگ و سرپا شدن، وارد عرصه آموزش دانش آموزان شد و با همین روحیه به زندگی ادامه میدهد و همیشه روحیه بخش ما هست. آقا محمد ملکی هم در جنگ رشادتهای بیشماری داشت و بعد از جنگ از تولیدکنندگان و صادرکنندگان خوب کشورمان شد. من گاهی میگویم اگر بخواهند شجاعت را تعریف کنند باید بگویند مثل شهید داوود گریوانی و اگر بخواهند اراده را تعریف کنند باید بگویند امثال رضا یوسفی.»
نظر شما