به گزارش خبرنگار ایمنا، مرحوم سید ابوالفضل کاظمی، از جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس و فرمانده گردان میثم در کتاب "کوچه نقاشها" به روایت خاطرات حضورش در جنگ تحمیلی پرداخته است.
کاظمی یکی از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود که در طول جنگ در چندین عملیات هم به صورت نیروی آزاد شرکت داشت. او بارها در عملیات مختلف آماج تیر و ترکش دشمن قرار گرفت و دچار جراحات سخت و جانفرسا شد.
در بخشی از این کتاب، کاظمی روایتگر شوق شهید مصطفی چمران برای رهایی از اسارت دنیا شده است: «یک روز صبح ابوالقاسم کاظمیدهباشی صدایم کرد و گفت: این کاغذ رو دکتر چمران نوشته؛ سریع برو لشکر ۹۲ زرهی، چند تا آرپیجی ۷ قرض بگیر. به اتفاق یکی از بچهها سوار سیمرغ شدیم و به مقر لشکر ۹۲ ارتش رفتیم تا ساعت ۱۲ بعدازظهر پشت در اتاق مسئول تسلیحات منتظر ماندیم.
از این اتاق به آن اتاق، به این بگو، به آن بگو. هرکس میشنید ما آرپیجی میخواهیم، تیکهای به ما میانداخت و میرفت. اذان ظهر را گفتند. ناهار سرگنجشکی بود. دو تا یغلوی هم به من و سرباز همراهم دادند. زیر یک درخت نشستیم و سرگنجشکی را خوردیم.
بعدازظهر، عاقبت یک سرباز با یک گونی آرپیجی آمد، اما بدون گلوله. گفتم: پس گلولهاش کو؟ بدون گلوله به درد نمیخورن! با لهجه اهوازی گفت: به تو چه؟
گفتم: من اینها رو نمیبرم، داداش! کجا ببرم؟ مگه عقلم کمه؟ هی من بگو، هی اهوازیه بگو. دست آخر من از رو رفتم! با اعصاب خطخطی، آرپیجیها را ریختیم توی گونی و گذاشتیم پشت سیمرغ و برگشتیم.
غروب رسیدیم استانداری. وقتی قصه گلولهها را با ناراحتی برای ابوالقاسم گفتم، حاجی خندید و گفت: خیالی نیست، گلولهاش رو باید از عراقیها بگیریم. آن زمان، آقای خامنهای برای سرکشی و دلجویی از رزمندهها گاهی به خط مقدم میآمد. یک شب شنیدم آقا رفتهاند محور رقابیه. من هم مشتاق شدم ایشان را ببینم. رفتم رقابیه و دیدم آقا لباس خاکی تنش کرده، به سنگرها سر میزند و با بچهها احوالپرسی میکند. آقا، شوخطبع و خندهرو بود. با بچهها شوخی میکرد و بچهها میخندیدند و دلشان خوش میشد.
رفتیم پیش آقای خامنهای. دکتر چمران آن طرف آستینش را بالا زده بود و با رادیات ماشین ور میرفت. یک آن متوجه صدای ناله و جیکجیک یک پرنده شدم. دکتر مرا فرستاد تا آچار بیاورم. آچار را گرفت و افتاد به جان رادیات. صدای جیکجیک پرنده قطع نمیشد.
چند دقیقه بعد دیدیم یک گنجشک کوچولو توی دست دکتر است. حیوان بیچاره، توی آن گرما تشنهاش شده بود، رفته بود از رادیات ماشین آب بخورد که بالش گیر کرده بود به پرههای رادیات و و اسیر شده بود. زبانبسته حسابی ترسیده بود و خیس شده بود. دکتر، گنجشک را به طرف آسمان گرفت و با حالت غصهداری گفت: من تو رو آزاد میکنم، برو. خدایا به آزادی این مرغ قسمت میدم، جون من رو هم آزاد کن. دیگه خسته شدم.»
نظر شما