به گزارش خبرنگار ایمنا، تحمل سرمای جانسوز زمستانهای فریدونشهر و بزرگ شدن سر سفره سیدکمال، پدری که در همه امور دینی و مذهبی و انقلابی سرآمد کل فامیل بود، انگار از شهید سیدسعید انوری، یک مرد عمل ساخته بود، مردی که سرانجام در کسوت یک غواص دلاور در گردان یونس از گردانهای خطشکن لشکر امام حسین (ع) در عملیات کربلای ۴ از آبهای جزیره امالرصاص به سوی آسمانها شتافت.
زهرالسادات انوری، در این گفتوگو روایتگر زندگی برادرش میشود، برادری که لباس شهادت برای قامت او دوخته شده بود.
راننده اتوبوس کل فامیل بود!
روزهای کودکی ما در کوچهپسکوچههای فریدونشهر سپری شد. میان خرمی تابستانها و سوز و برف سرمای زمستانهایش. پدرم سیدکمال از بزرگهای شهر بود و آوازه اعتقادات محکمش به دین و مذهب را همه اهالی شهر شنیده بودند. سیدسعید اولین فرزند و اولین پسر خانواده بود و به قول خودش راننده اتوبوس کل فامیل و برادر کوچکترم، شاگرد راننده او!
این را همیشه به مزاح میگفت، اما واقعیت هم همین بود. او از کودکی بزرگ ما بود؛ از رسیدگی به درس و مدرسه گرفته تا یاد دادن نماز و قرآن به ما در کنار پدر. پدر در دوران پیش از انقلاب مغازه پولک و نبات داشت که البته خودش درست میکرد. سیدسعید که از مدرسه برمیگشت دوچرخهاش را میگذاشت و با عجله به دکان پدر میرفت تا مبادا او دست تنها بماند و خسته شود. احترام و رعایت حال پدر و مادرم برای او اولویت بود، به همین خاطر میزان محبت آنها به سیدسعید خیلی بیشتر از بقیه بود.
تربیت خوب او در دامان پدرم باعث شده بود که او نیز بقیه فرزندان کوچکتر از خودش را در خانه خوب پرورش دهد. در درس هم ممتاز بود. کلاس ریاضی همیشه در خانه ما برپا بود. شاگردانی که در درسها ضعیف بودند، همیشه روی کمک سعید حساب میکردند.
پنهان شدن سه روزه از دست ساواک
روزهای پر از حادثه انقلاب فرا رسیده بود. پدرم مردی به شدت انقلابی و مقید بود و سیدسعید هم به تبع این خصوصیت را از او فرا گرفته بود. روزهای انقلاب برای او به شعار نوشتن به در و دیوار شهر میگذشت و شبهایش به پنهان شدن در باغها و مکانهای دور از دسترس ساواک. گاهی سه شبانهروز از او بیخبر بودیم، او به خانه نمیآمد و تا مبادا مأموران شاه رد و نشانش را پیدا کنند.
انقلاب پیروز شد و سیدسعید در سال ۱۳۵۸ در دانشسرای تربیتمعلم اصفهان پذیرفته شد و به ادامه تحصیل در رشته ریاضیات پرداخت. پس از فارغالتحصیلی و در اولین سالهای خدمتش در کسوت یک معلم در مناطق محروم و دوردست شهر فریدونشهر به تعلیم و تربیت دانشآموزان این مناطق پرداخت. او تنها به آموزش ریاضیات بسنده نمیکرد و به تأمین مایحتاج شاگردانش از خوراک و پوشاک و دیگر نیازها تا حد توان، همت میگمارد. در سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و دو فرزند پسر از او به یادگار ماند.
جنگ تحمیلی شروع شده بود و سیدسعید هم دل به رفتن داشت تا اینکه از طرف بسیج راهی جبهههای مقدم نبرد شد و پس از چندین ماه حضور پرثمر در خطوط مقدم در عملیات والفجر مقدماتی به دلیل اصابت ترکش به چند نقطه از بدن، مجروح شد و به فریدونشهر بازگشت.
او پس از بهبودی نسبی در سال ۱۳۶۲ به سمت مسئول پشتیبانی جنگ اداره آموزشوپرورش فریدونشهر منصوب و در جهت ثبتنام، سازماندهی، آموزش و اعزام نیروهای داوطلب بسیجی همچنین جمعآوری و ارسال کمکهای مردمی به جبههها فعالیتهای گستردهای انجام میداد.
مواظب بود حقوقی اضافه بر خدمتش دریافت نکند
در مدت حضورش در این سمت، بسیار به حقالناس اهمیت میداد. یک شب پسرش بسیار بیتابی کرده بود و او نتوانسته بود استراحت کند. فردای آن شب در اداره نیمساعتی خوابش برده بود و زمانی که از خواب بیدار شد، فوری نیمساعت مرخصی برای خودش رد کرده بود تا مبادا حقوقی اضافه بر خدمتش دریافت کرده باشد. یک موتور از اداره به او داده بودند، اما او هرگز از آن موتور استفاده شخصی نمیکرد. هیچگاه خانوادهاش را سوار آن موتور نمیکرد و اگر قصد رفتوآمد داشت، موتور پدر را قرض میگرفت.
در شبهای جمعه سرد زمستان به اتفاق خانواده تنها چراغ علاءالدینی را که در منزل داشتیم، برمیداشت و خانوادگی برای نماز و دعای کمیل به مسجد محل میرفتیم. در راه بازگشت همیشه سرش پایین بود و به ما هم توصیه میکرد به دلیل اشراف مسیر بر خانههای اهالی نگاهمان را بالا نبریم تا مبادا چشممان بدون اجازه به خانه مردم بیفتد.
اعزامی که ۱۲ سال طول کشید
دفعه چهارم بود که سیدسعید عازم جبهه میشد. این بار در لباس یکی از غواصان گردان یونس از گردانهای خطشکن لشکر امام حسین (ع). شب آخر همه دور هم بودیم و اصلاً خبری از رفتن او نداشتیم. آخر شب موقع خداحافظی از ما حلالیت طلبید و گفت که عازم جبهه برای شرکت در عملیات کربلای ۴ است. ما هم با او خداحافظی کردیم، در حالی که نمیدانستیم این بار رفتن او ۱۲ سال به طول میانجامد.
عملیات کربلای ۴ با شهادت بسیاری از غواصان خطشکن و مقاوم ایرانی همراه بود و این آغاز مفقودالاثری سیدسعید بود.
پدر با جای خالی سعید کنار نیامد
مادرم با رفتن سعید کنار آمد، اما پدرم با تمام ایمانی که داشت، امیدوار به بازگشت او بود. لباسهای سعید را گوشهای آویزان کرده بود و هر روز قبل از بیرون رفتن از خانه آنها را لمس میکرد. عیدهای نوروز تنها قاب عکسی را که از او داشتیم، از مغازه به خانه میآورد و میگفت: دلم میخواهد اولین کسی که سال نو به خانهام میآید، پسرم سعید باشد!
با ورود آزادگان به خاک میهن چند تن از همرزمان او به شهرمان برگشتند و بارقههای امید در دلمان روشن شد. حتی پدر برای ورود او و پذیرایی از میهمانان گوسفند و برنج تهیه کرد، اما خبری از او نشد. انتظار ما برای بازگشت سعید تقریباً ۱۲ ساله شده بود که خبر بازگشت پیکرش به ما رسید. او به فریدونشهر بازگشت و در گلستان شهدا و کنار دیگر شهدای این شهر آرام گرفت.
پدرم تا سالهای پایانی عمرش هر ماه با حقوقی که از بنیاد شهید دریافت میکرد، بستههای معیشتی تهیه و به نیابت از فرزند شهیدش، بین خانوادههای نیازمند شهرمان توزیع میکرد، این اواخر که سرطان معده او را بیرمق و رنجور کرده بود، این کار خیر را با کمک یک راننده تاکسی انجام میداد و گاهی که دیگر نمیتوانست خودش برود، او که نشانیها را بلد بود، خودش آنها را توزیع میکرد.
وصیتنامه زیبایی از برادرم به یادگار مانده است: «آری چه زیباست در صف منتظران نشستن و عارفانه چشم به در دوختن تا باز شدن درو جلوه حق را دیدن، چه زیباست لحظه ملاقات با معشوق و فریاد ملائک که «یا ایّتها النفس المطمئنه الرجعی إلی ربّک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی.»
برادران فرهنگی مبادا با وابستگی به دنیا رسالت پیامبرگونه خود را از یاد ببرید شاگردانتان را با عملتان درس بدهید تا مثمر باشد و اگر نمیتوانید معلم خوبی باشید و این رسالت بزرگ را بر دوش بکشید شما را به خون شهدا سوگند میدهم این مسئولیت را به دیگران بسپارید تا فرهنگ اسلامیان رشد کند و اگر فرهنگ اسلامی رشد کرد، جایی برای فرهنگ استعماری نمیماند.»
نظر شما