به گزارش خبرنگار ایمنا، هفتمین روز از آخرین ماه تابستان است، اشتیاق همصحبتی با رزمندهای که خاطرات نابی از سالهای حماسه دارد، تمام وجودم را فرا گرفته به طوری که گرمای هوا هم تأثیری روی من نمیگذارد، قرارمان ساعت چهار است و من سر ساعت زنگ در خانه را به صدا در میآورم.
به خاطر یادگاری جنگ تحمیلی که همنشین شب و روز او شده، در طبقه همکف آپارتمان زندگی میکند و جمیله خانم که برای حاجمجتبی هم همسر بوده و هم پرستاری مهربان با آغوشی گرم من را پذیرفته و به اتاقی که او در آن نشسته است، دعوتم میکند.
حاجمجتبی به عشق امام حسین (ع) تیشرت مشکی رنگی پوشیده و به انتظار من روی تخت نشسته است، چشمانش که به من میافتد، سلامواحوالپرسی گرمی میکند.
با وجود اینکه اولینبار است که او را که میبینم، اما حس میکنم حاجآقا مطلبی را سالها است که میشناسم، بعد از گپوگفت کوتاه ضبط صوت را روشن میکنم.
توسل به حضرت زهرا (س)، برادرم را از مرگ نجات داد
جنگ که شروع شد، هنوز ۱۳ سالم تمام نشده بود، در آن زمان در پایگاههای بسیج صاحببن عباد، شهید مصطفی خمینی و الزهرا فعالیت میکردم و در سازمان صداوسیما، بازار زرگران و پایگاه کل هم نگهبانی میدادم. برای رفتن به جبهه به هر دری زدم، اما به خاطر سن پایین با اعزام موافقت نمیشد و تلاشهایم هیچگونه ثمری نداشت.
گذشت زمان و رسیدن به ۱۵ سالگی مرا هم به آرزویم رساند و به دلیل فعالیتهای فراوانی که داشتم و در مراکز مختلف آموزش دیده بودم و با رضایتنامهای که که از پدر و مادرم گرفتم راهی جبهه شدم.
صحبت که به پدر و مادر و خانوادهاش میرسد، صدایش خشدار و غم و اندوه بزرگی چهرهاش را فرا میگیرد: برادر بزرگم سال ۶۱ در عملیات محرم فرمانده بود و در همان عملیات مفقودالاثر شد و حالا ۴۱ سال است که در انتظار پیکرش هستیم، از سرنوشت برادر دیگرم، آقا مهدی نیز یکسالونیم خبری نداشتیم تا اینکه به ما خبر رسید که در کردستان اسیر دموکراتها شده است، پدرم برای آزادی او به کردستان سفر کرد، بعد از بازگشت از این سفر برای ما تعریف میکرد که سرمای آنجا به اندازهای بود که شیری که مادرم به من داده بود، از انگشتانم بیرون میآمد، زمانی که به آنجا میرسد، متوجه میشود که میخواهند برادرم را اعدام کنند و دیگر تمنا و خواهش کردن بیفایده است، پدرم که از نجات برادرم ناامید شده بود، به حضرت زهرا (س) متوسل میشود و با اشک میگوید: من این راه طولانی را آمدهام، نگذارید که ناامید برگردم، در همان لحظه او را صدا میزنند و برای آزادی او درخواست ۱۰۰ هزار تومانکنند که با پرداخت آن پول برادرم آزاد شد، برادر دیگرم مرتضی مهندس و در لشکر نصر مسئول اطلاعات امنیت بود وبا رهبر انقلاب و مرتضی قربانی در یک سنگر بودند.
جاده خندق از ما تلفات زیادی گرفت
حاجمجتبی خاطراتش حضور در عملیات بدر را ورق میزند و میگوید: «بدر، اولین عملیاتی بود که در آن شرکت کردم، در آن زمان جادهای را که اطراف ما قرار داشت، آب فرا گرفته بود و در سمت راست، چپ و روبهروی ما عراقیها قرار گرفته بودند و پشت سرمان هم جزیرهی مجنون قرار داشت، ۴۵ روز روی آب با عراقیها درگیر بودیم و از فاصله چهار متری با عراقیها با استفاده از دوربینهای تلسکوپی آنها را نشانهگیری میکردیم، مسئول کارهای تدارکاتی هم بودم، یک شب باید دو ساعت میخوابیدم و چهار ساعت نگهبانی میدادم و این کار را در شش مکان مختلف و به جای شش نفر به تنهایی انجام دادم. جاده خندق از ما تلفات زیادی گرفت، این جاده از آن خود عراقیها بود و آنها روی کانال و سنگرها تسلط داشتند، بعد از این عملیات برای مرخصی به اصفهان بازگشتم و مدتی برای برنامههای آموزشی عملیاتی به سد دز خوزستان رفتیم اما عملیات منحل شد.»
حاجآقا مطلبی غیر از جبهههای جنوب، سابقه حضور در جبهههای غرب را هم دارد: «در کردستان برف شدیدی میبارید و سرما به اندازهای بود که نمیتوانستیم بیشتر از ۲۰ دقیقه نگهبانی دهیم، در آنجا به تپههای شهید برهانی رفتم و مسئولیت کارهای تدارکاتی و نگهبانی را بر عهده گرفتم، به من و همرزمم، دو قاطر داده بودند به خاطر سرمای شدید پیشنهاد دادم درختان گردو، بلوط و بیدی که وجود داشت را به وسیلهی تبرهایی که داشتیم بشکنیم و روی قاطرها را با پلاستیک ببندیم تا از سرما نمیرند، نمیدانستم اگر قاطر بیش از اندازه جو بخورد، رم میکند، از ساعت هفت تا ۱۰ شب به جای ۱۰ نفر نگهبانی دادم و بعد رفتم خوابیدم، ساعت یک بود که صدا میزدند، آقای مطلبی بلند شو قاطرها رم کردند و رفتن میان عراقیها، آنجا به سختی قاطرها را برگرداندم.
در کردستان برای تحمل سرمای شدید آتش درست میکردیم و چوبهای نیم سوخته را داخل سنگرها میبردیم و روی آن خاکستر میریختیم و به این صورت خودمان را گرم میکردیم، یادم میآید یک بار هم در هزار قله برف شدیدی آمده بود و همه کیسه خوابهایمان را در آورده بودیم وبا آن روی برفها خوابیده بودیم.»
بعثیها یک روز تا شب، ۱۰ بار به ما پاتک زدند
شیرینی روایتهای حاجمجتبی گذر زمان را از یادم برده است، سرتاپا گوش شدهام برای شنیدن خاطرات رزمندهای که آن سالها را هنوز زندگی میکند: «بعد از کردستان دو روز به اصفهان برگشتم، قرار بود عملیات والفجر ۸ انجام شود، خدا رحمت کند اصغر مختاری را، او همسایه ما بود و زمانی که متوجه شد، میخواهم به جبهه بروم، رو کرد به من و گفت: مطلبی من هم همراه تو میآیم، کنارش همسر و فرزند چهار ماههاش هم بودند و آنها را هم به من معرفی کرد.
او بسیار نترس بود و شجاعت زیادی داشت، آن شب گردان ابوالفضل (ع) عملیات انجام داده بودند و قرار بر این بود که گردان ما پشتیبان آنها باشد، عملیات خیلی خوب پیش رفته بود، صبح به ما اعلام کردند که عقبنشینی کنید، زمانی که عقبنشینی میکردیم، نه یک هواپیما بلکه ۱۰۰ هواپیمای عراقی بالای سر ما بود و همین طور که در حال فرار بودیم روی سر ما بمب میریختند، بچهها مثل مور و ملخ روی زمین میافتادند، وضعیت به گونهای بود که حتی پیکرها هم روی زمین میماند، در اروند ما با عراقیها به مدت پنج روز کنار هم بودیم، آب اروند جذر و مد میشد و شهید خرازی دستور میداد تا غواصهایی که در اروند شهید شدند و پیکرهایشان زمان جذر بالا آمده را از آب بیرون بیاوریم، در خاک عراق برجکهایی وجود داشت که من، شهید احمد محمدی و چند نفر دیگر به مدت سه روز در آن مستقر بودیم و نمیتوانستیم ثانیهای از آن بیرون بیاییم و نانهای کپک زدهای که برای گاوها ریخته بودند را به همراه آب باران میخوردیم.
لشکر امام حسین (ع) هرجا عملیات انجام میداد، خطشکن بود و اعلام کردند که لشکر باید عملیاتی که با موفقیت انجام داده را حفظ کند و حفظ کردن بسیار سختتر از انجام دادن یک عملیات است، ما با چشم میدیدیم که بعثیها اتوبوس -اتوبوس نیرو پیاده میکردند و از تمام جهات به ما حمله میکردند، آنها ۱۰ برابر ما بودند و علاوه بر تعداد نفرات بیشتر از تجهیزات خوبی هم برخوردار بودند، به یاد دارم که آن روز از صبح تا شب آنها ۱۰ مرتبه پاتک زدند و آتش روی سر ما میریختند، آن روز من کمک تیربارچی و نارنجک تفنگی زن بودم.
نظر شما