به گزارش خبرنگار ایمنا، انتخاب یار و همراهِ زندگی، بیشک یکی از مهمترین انتخابهای هر فرد در طول سالهای عمرش است. انتخابی که مقدمهای برای رسیدن به آرامش و خوشبختی در حیات دنیایی و اخروی است. این عشق انسانی گرچه رنگ و بوی دنیایی دارد، اما میتواند راهی برای رسیدن به معشوق حقیقی باشد.
کتاب «با اجازه بزرگترها بله» دربردارنده روایتهایی از نحوه آشنایی، مراسم خواستگاری و ازدواج بانوانی است که با دنیایی از امید و آرزو راهی خانه بخت شدند، اما دست تقدیر، جدایی را برایشان رقم زد.
روایتهایی که احساس لطیف و بیان پرجزئیات زنانه در آنها موج میزند و در لابهلای جملات هر روایت، صداقت راوی را بهخوبی میتوان حس کرد. این بانوان، افتخار همسفری با مردانی را داشتهاند که همه پیشوند شهید در کنار نامشان نشسته است؛ مردانی که پیش از آنکه جسمشان از دنیای خاکی رخت بربندد، روحشان شهید شده بود و شهیدانه زندگی کردن را مشق کرده و طعم زیبای حیات طیبه را چشیده بودند.
در بخشی از این کتاب به نقل از همسر شهید مجید شهریاری میخوانیم: «همیشه توی ذهنم بود اگر روزی بخواهم ازدواج کنم، دوست دارم همسرم ۱۰ سال از من بزرگتر باشد تا بتوانم به عنوان یک همسر، یک مرد، روی او حساب کنم. این برایم یک مسئله جدی بود. ولی باید اعتراف کنم واقعاً متانت او، نجابتش، سربه زیریاش و ادبش، این قدر مشهود بود که خارج از بحث ازدواج و این مسائل به عنوان یک انسان، به عنوان یک همدانشگاهی، هموطن یا حالا هر چیز دیگر واقعاً قابل احترام بود از بس که فرد محترمی بود. از بس که مؤدب بود.
این قضایا گذشت و سال آخر دانشگاه من که بود دکتر فارغالتحصیل شد. چون توی شریف شاگرد اول بود با استفاده از قانون دانشجویان ممتاز، بدون کنکور، دکترای امیرکبیر را شروع کرد. به خاطر همان روحیه خاصم در فضای دانشجویی هرازگاهی توی بحثهای ازدواج بچهها هم سرک میکشیدم چون با بچههای انجمن اسلامی دانشگاه امیرکبیر ارتباط داشتم و کارمند آنجا هم شده بودم. بچهها با من راحتتر بودند، مثلاً یک نفر که دختر خانمی را میخواست، میآمد به من میگفت: تا من با آن دختر صحبت کنم یا اگر خودم مورد مناسبی برای کسی میدیدم، معرفی میکردم.
اتفاقاً چون آقای شهریاری دانشگاه امیرکبیر بود و من هم از ایشان بزرگتر بودم، یک بار رفتم، گفتم: آقای مهندس شما دیگه باید سرو سامون بگیرید و فلان و بهمان. خوب من دوستهای زیادی داشتم. روحیه مذهبی شدید ایشان و نجابتش را هم دیده بودم. دکتر در جوابم گفت: من فعلاً کار دارم و الان گرفتارم. حتی یادم هست با این لحن، گفتم: ببینید! شما جوونید، بهتره توی جوونی زودتر ازدواج کنید. حالا خودم هم آن موقع مجرد بودم! یک دفعه برگشت، گفت: مگه شما چند سالتونه خانم حسینی؟ گفتم: از شما خیلی بزرگترم.
یکبار یکی از دوستانم که از شاگردان دکتر شهریاری بود وسط هفته زنگ زد و گفت: میخوام بیام خونهتون. جا خوردم و با خودم گفتم: فرشته این همه التماسش میکنیم آخر هفته نمیاد، حالا چطور شده وسط هفته میخواد بیاد؟ گفتم: تشریف بیار. آمد و دیدم دارد صغری کبری میچیند. آخر سر پیشنهاد دکتر را مطرح کرد. من جا خورده بودم، یعنی چون کسی بود که اصلاً فکرش را نمیکردم، خیلی جا خوردم.
گفتم: فرشته! اینکه اصلاً بچهست. تو می دونی متولد چنده؟ گفت: به هر حال به من پیغام داده که بیام بهت بگم.
جزئیات صحبتهای خواستگاری یادم نیست. ولی به خاطر دارم که گفتم: توی زندگی صداقت خیلی مهمه، زن و شوهر ممکنه هزار تا راز داشته باشن و کسی ندونه چی کار میکنن، ولی فکر میکنم توی زندگی باید کاملاً در برابر هم صادق و روراست باشند.
دکتر هم قضیهای را مطرح کرد که خوب توی ذهنم مانده است، گفت: دلم میخواد جوری زندگی کنم که هرگز برای حل مشکلاتمون توی زندگی مجبور نشیم به کسی مراجعه کنیم و برعکس، زندگیمون طوری باشه اگه کسی مشکلی داشت به ما مراجعه کنه.
دو ساعت حرف زدیم و کار تمام شد! در نهایت شیرینی خوردیم و خواستگاری تمام شد.»
نظر شما