از خوشحالی گرمای سوزان خوزستان را فراموش کرده‌بودیم/ دوستانمان را جا گذاشتیم

با وسواس خاصی از خاطرات روزهای حضورش در جنگ می‌گوید و بسیاری از آن خاطرات را نیز نوشته است، آن هم با وضو چرا که معتقد است این خاطرات مزین به خاطرات همراهی با بهترین فرزندان این مرزوبوم است که به ملاقات خدا شتافتند. سیدمرتضی موسوی از یادگاران فتح خرمشهر از آن روزهای حماسه می‎گوید.

به گزارش خبرنگار ایمنا، همه برای رفتن به سمت خرمشهر، لحظه‌شماری می‌کردیم. دشمن دورتادور شهر را با ایجاد موانع ایذائی و میادین مین مسلح کرده بود. فرماندهان در توجیه نیروها اعلام کردند که بیشتر گذرها در اطراف و داخل شهر مین‌گذاری شده و دشمن از کانال‌هایی که در بین خانه‌های مردم ایجاد کرده به داخل منازل تردد دارد، همچنین سنگرهای مستحکم زیادی را برای محافظت از شهر احداث کرده است.

تاکید فرماندهان بر پاک‌سازی همه خانه‌ها، کانال‌ها و سنگرهای دشمن در اطراف و داخل شهر خرمشهر بود و احتمال اینکه چندین روز عملیات پاک‌سازی به‌طول بینجامد متصور و در این رابطه آمادگی لازم را به همه گردان‌های عمل کننده داده بودند! بالاخره انتظار به سر آمد و فرمان حرکت صادر شد. از نقطه رهایی در حالی‌که حاج‌آقا مصطفی ردانی‌پور و حاج‌حسین خرازی در آن محل حضور و با قرآن نیروها را بدرقه می‌کردند، عبور کردیم. لحظه‌ای ذکر از لبان بچه‌ها قطع نمی‌شد. توکل همه نیروها فقط به‌خدا بود.

ستون از خاکریز خودی به سمت معبر و میدان مین سرازیر شد، تیربارهای دشمن مرتب شلیک و لحظه‌ای قطعی نداشت!

از خوشحالی گرمای سوزان خوزستان را فراموش کرده بودیم/ دوستانمان را جا گذاشتیم

مرتب اخبار جبهه و جنگ را از طریق تلویزیون دنبال می‌کرد، تمام وجودش پیش رزمنده‌ها بود، اما سن کم و قد کوتاه به مانع بزرگی برای رسیدن او به آرزویش تبدیل شده بود. سیدمرتضی کسی نبود که به این راحتی پا پس بکشد، آنقدر به واحد اعزام بسیج رفت و آمد تا با رفتنش به خط مقدم موافقت شود.

جنگ وارد هشتمین ماه خود شده بود که فرزند سوم خانواده سیدحسین موسوی راهی جبهه شد. از طریق ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ جهاد سازندگی استان اصفهان به جبهه جنوب و به‌عنوان آب‌رسان خط مقدم سوسنگرد به‌طرف هویزه که رزمندگان ارتش در آنجا پدافند کرده بودند، اعزام شد.

عملیات سوسنگرد، نخستین عملیاتی است که سیدمرتضی ۱۶ ساله در آن شرکت کرد و حضورش در بین بچه‌های رزمنده تا روزهای پایانی جنگ ادامه یافت. خاطرات فراوانی از آن روزها را نه تنها در ذهنش که در بند بند قلبش با خود همراه دارد، اما خاطرات عملیات بیت‌المقدس برایش چیز دیگری است، هنوز ذوق و شوق رسیدن به خرمشهر و شیرینی فتح را در تک تک کلماتش می‌توان احساس کرد.

بچه‌ها الله‌اکبر گویان به پیش می‌رفتند

گلوله‌های منور توسط خمپاره‌اندازهای بعثی پشت سرهم بالای سرمان روشن و ما را مجبور به نشستن داخل معبر می‌کرد. به محض خاموش شدن منور، دوباره بلند شده و به‌صورت خمیده به حرکت خود ادامه دادیم. کم کم به خاکریز دشمن نزدیک شده بودیم، هر لحظه درگیری با دشمن بعثی شروع می‌شد!

تیربارهای دشمن از داخل سنگرها شلیک و گلوله‌های آن از چپ و راست ستون به‌راحتی عبور می‌کرد. هرچه به خاکریز دشمن نزدیک‌تر می‌شدیم نفس‌ها در سینه‌ها حبس و توکل بچه‌ها به خداوند قادر متعال بیشتر می‌شد. همه محورها و یگان‌ها باید رأس ساعت معین، با دشمن درگیر می‌شدند. لحظه موعود به سر آمد و درگیری با اولین سنگر و نیروهای دشمن شروع شد. تیربارها و کالیبرهای ۲۳ میلیمتری به‌صورت رگباری به‌طرف ما تیراندازی و گلوله‌های خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ در اطرافمان بر زمین اصابت می‌کرد.

تعدادی از بچه‌های گردان قبل از رسیدن به خاکریز دشمن، شهید و زخمی شدند. باید با سرعت از کنار پیکر پاک دوستان شهیدمان و بچه‌های زخمی که ذکر یا زهرا (س)، یا حسین (ع) و یا ابوالفضل (ع) را بر لبان خود جاری کرده بودند، عبور و خود را به بالای خاکریز رسانده و سنگرهای تیربار و اجتماعی دشمن را فوری پاک‌سازی می‌کردیم تا راه برای عبور سایر گردان‌ها باز شود تا نیروها بتوانند به طرف اهداف از پیش تعیین شده، نهر عرائض و رفتن به سمت پل نو به پیش بروند.

بچه‌ها الله‌اکبر گویان به پیش می‌رفتند، فضای بهشتی منطقه عملیاتی را گردوخاک، دود و باروت فرا گرفته بود. عراقی‌ها علاوه بر سنگرهای بالای خاکریز چندین سنگر قبری قبل از خاکریز خودشان ایجاد و چندین نیرو برای مراقبت از میدان مین در آن مستقر کرده بودند.

من به‌همراه سایر هم‌رزمان خود با سرعت در حال درگیری، شلیک و قصد بالا رفتن از خاکریز دشمن را داشتیم که ناگهان پای راست من به‌داخل یکی از سنگرهای قبری که عرض حدود ۵۰ سانتی‌متر و عمق یک متری داشت فرو رفت و محکم به هوا پرتاب شدم و در آن‌طرف سنگر قبری با شتاب بر روی زمین افتادم.

از خوشحالی گرمای سوزان خوزستان را فراموش کرده بودیم/ دوستانمان را جا گذاشتیم

آتش از زمین بلند می‌شد

هنوز خنده هم‌رزمانش از اتفاقی که آن زمان برای او افتاد را به خاطر دارد، با لبخندی که حالا بر لبانش نشسته است، می‌گوید: با کمک دوستان از زمین بلند شدم و از خاکریز بالا رفتیم و به پاک‌سازی سنگرهای اجتماعی دشمن با انداختن نارنجک به داخل آنها ادامه دادیم. به لطف خدا، خط مقدم دشمن زود سقوط کرد و سنگرها پاک‌سازی شد و توانستیم با محور سمت چپ خودمان یعنی بچه‌های تیپ نجف اشرف الحاق شویم.

کار پاک‌سازی سنگرها به اتمام رسیده بود. خردادماه بود و هوا بسیار گرم و سوزان و انگار آتش از زمین بلند می‌شد. آب قمقمه‌های همه بچه‌ها تمام شده بود، ماشین تدارکات هنوز به محل استقرار بچه‌های گردان امام محمدباقر (ع) نرسیده بودند. قرار شد به داخل سنگرهای اجتماعی عراقی‌ها رفته تا آبی برای خوردن پیدا کنیم. چند دقیقه‌ای بیشتر سپری نشده بود که یکی از بچه‌ها از دور دست فریاد زد: برادران آب، آب پیدا کردم!

کلمن قرمز و سفید رنگ بزرگی را پیدا کرده بود و با خوشحالی و سرعت، آن را روی دوش خود گذاشته و به‌طرف ما دوان دوان آمد. کلمن را روی زمین گذاشت و با عجله درِ آن‌را باز کرد؛ کلمن پر از یخ بود! اما داخل کلمن آبی وجود نداشت! دقت کردیم قوطی‌هایی به رنگ آبی، سبز و نارنجی در لابه‌لای یخ‌ها، خودنمائی می‌کرد؛ جل‌الخالق! تاکنون چنین متاعی به عمر خود؛ ندیده بودیم! در جبهه‌ها انواع کمپوت و آب میوه پاکتی ساندیس بین رزمندگان تقسیم می‌شد اما این قوطی‌ها را برای اولین بار بود که می‌دیدیم!

دقیقاً مانند رانی‌های الان بود، یکی از بچه‌ها یکی از آنها را از زیر یخ‌ها بیرون آورد، حسابی تگری بود، روی آن نوشته شده بود: «الشراب......» یکی از بچه‌ها گفت: «نکند شراب باشه برادرها مراقب باشید!» یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «من شراب مراب؛ سرم نمیشه؛ حسابی تشنه‌ام یکی از اینها را باز و می‌خورم. آخرش یه جوری میشه، شما به من نگاه کنید اگر مشکلی برای من پیش نیامد، شما هم بخورید!».

یکی از بچه‌های دیگر گفت: «انگار روی سر قوطی حلقه‌ای دارد، آن‌را گرفت و به طرف بالا کشید، صدای عجیبی داد و گازی از آن بلند شد! بچه‌ها دوباره گفتند: «نکند شراب باشد؟!» همه منتظر بودیم تا عکس‌العمل برادری که در حال نوشیدن بود را با چشمان خود ببینیم، قل قل کنان آن آب میوه تگری و سرد را خورد و گفت: «به به عجب شربت خنکی بود!» هنوز این حرف تمام نشده بود که حمله به طرف کلمن عراقی شروع شد. به هر نفر یک عدد آب میوه خنک و تگری غنیمتی رسید، خوردیم و به برادران عراقی دعا کردیم!

از خوشحالی گرمای سوزان خوزستان را فراموش کرده بودیم/ دوستانمان را جا گذاشتیم

ورود رزمندگان تیپ امام حسین (ع) از محور پل نو

با اینکه حالا گرد سفیدی بر موهایش نشسته است اما شیرینی شیطنت‌هایشان در اوج عملیات آزادسازی خرمشهر هنوز او را سر وجد می‌آورد، با خوشحالی و برق شادی که در چشمانش نشسته است، ادامه می‌دهد: باید تا محاصره کامل شهر و تثبیت همه مواضع در منطقه می‌ماندیم. در روز اول عراقی‌ها خیلی تلاش کردند تا از طرف پل نو نیرو وارد خرمشهر کنند و یا راهی را برای نجات هزاران نیروی خود که در داخل شهر خرمشهر محاصره شده بودند، پیدا کنند اما هرگز این هدف دشمن محقق نشد.

روز بعد به دستور شهید مهدی نصر، فرمانده گردانمان قرار شد همه نیروهای گردان به عقب و موقعیت مهدی برگردند، بچه‌ها حسابی خسته و گردان‌های تازه نفس در حال جایگزین شدن بودند. خبرها حاکی از محاصره کامل شهر و به اسارت درآمدن هزاران نفر نیروهای دشمن بعثی بود. درگیری در اطراف جاده خرمشهر به شلمچه و پل نو ادامه داشت اما گرمای شدید توان نیروهای دشمن را حسابی بریده بود.

تیپ امام حسین (ع) به فرماندهی شهید حسین خرازی از محور پل نو با هماهنگی فرماندهان در قرارگاه وارد شهر خرمشهر شد. گردان‌های تازه نفس بسیجی هم پشت سرهم وارد منطقه عملیاتی می‌شدند. به دلیل خستگی و تقدیم ده‌ها شهید و زخمی، بچه‌های گردان ما هم همگی سوار بر تویوتاها شده و به موقعیت مهدی آمدند. تعداد زیادی چادر در موقعیت بر پا شده بود، تدارکات تیپ یخ، آب، شربت و انواع کمپوت و خلاصه روحیه را برای بچه‌ها آوردند.

بلند گوی واحد تبلیغات مرتب اخبار جبهه و ورود رزمندگان به داخل شهر خرمشهر را با زدن مارش عملیات، اعلام می‌کرد. از خوشحالی، گرمای سوزان خوزستان را فراموش کرده بودیم. شب، بعداز نماز مغرب و عشا بچه‌های گردان دعا خواندند و خداوند قادر متعال را برای این پیروزی بزرگ سپاس گفتند.

آن‌قدر بچه‌های گردان خسته بودند که بعداز شام در چادرها بیهوش شدند! برادر مرتضی شریعتی از فرماندهان گردان متوجه شده بود که نگهبانی در اطراف چادرها نیست! یکی از نیروها را بیدار و به او گفته بود: «دو ساعتی در اطراف چادرهای گردان نگهبانی و بعداز آن نفر دیگری را صدا بزن».

بچه‌ها چند شب پشت سرهم نخوابیده بودند، برادر نگهبان بعد از دو ساعتی سراغ هر کسی برای بیدار شدن و نگهبانی رفته بود، به‌علت خستگی، کسی بیدار نشده بود. وارد چادر ما شده و چون من اول چادر خوابیده بودم شروع به بیدار کردن و صدا زدن من کرد. از شدت خستگی و برای در امان بودن از نیش پشه‌ها! به ناچار پتوی مشکی سربازی را روی خودم که به اذن خدا دومن خاک داشت، کشیده بودم. چشمان خود را که باز کردم، دیدم یک نفر بالای سرم نشسته و می‌گوید: «سید! بلند شو برو نگهبانی بده»، من هم از خستگی دوباره چشمان خود را بسته و اعتنایی نکردم. چندین بار تلاش کرد تا من را بیدار کند، اما نتوانست. به یک‌باره گفت: «سید سید! بلند شو نماز صبحت داره قضا میشه».پ

تا گفت: الان نماز صبحت قضا می‌شود، مانند فنر از جای خود بلند شدم و بر همان پتوی مشکی سربازی که پر از خاک بود، تیمم کردم، مهر را از جیب در آورده و با اینکه نمی‌دانستم قبله از کدام طرف است، دو رکعت نماز صبح" الله گلنگی" خواندم و دوباره مانند برق به زیر پتو رفته و خوابیدم!

صبح زود با گفتن اذان نماز دوباره بیدار و تازه متوجه شدم که دیشب نمازی که خواندم نماز صبح نبوده است! بچه‌ها این ماجرا را تعریف و به کار من می‌خندیدند! شکر خدا روز سوم خرداد مقاومت دشمن شکسته و خبر آزادی خرمشهر از رادیو پخش و قلب امام و امت و همه اقوام سلحشور ایران شاد شد. به دستور فرماندهی به شهرک دارخوئین برگشتیم. حالا وقت رفتن به حمام، پوشیدن لباس تمیز و آماده شدن برای رفتن به مرخصی اصفهان بود، در حالی که تعداد زیادی از دوستانمان به جمع شهدا پیوسته و تعدادی مجروح راهی بیمارستان‌ها شده بودند.

کد خبر 662455

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.