به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ که آغاز شد زنان نیز همانند مردان برای دفاع از وطن بهپاخاستند تا کسی نگاه چپ به این خاک نداشته باشد. خاطرات فراوانی از حضور زنان در پشت جبهه و کمکهای آنها در ستاد پشتیبانی از رزمندگان هماکنون بر جای مانده است. کتاب «مادر ایران» به روایت بخشی از این خاطرات میپردازد. مرور خاطرات «عصمت احمدیان»، مادر شهیدان «ابراهیم و اسماعیل جرفوانی» در این کتاب که ازجمله بانوان فعال در ستاد پشتیبانی دفاع مقدس اهواز بود به خوبی از نقش زنان در دوران دفاع مقدس پرده برمیدارد، زنانی که همپای مردان لحظهای عقب ننشستند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «گاهی بانوانی از شهرهای مختلف به اهواز سر میزدند تا از وضعیت همسران رزمندهشان خبر بگیرند و با آنها دیدار کنند. برای اسکان موقت این خانمها، کانون سمیه را در نظر گرفته بودند خدیجه معتمدی را اولین بار در کانون سمیه دیدم و فهمیدم زن زرنگ و دستوبالداری است. اهل زرینشهر اصفهان بود و آمده بود به شوهرش که در بخش شستوشوی لباسها در چایخانه کمک میکرد، سر بزند.
مجروحان را به بیمارستان گلستان رساندیم اما متأسفانه یکیشان راهی سردخانه شد.
خانم معتمدی مات و مبهوت پشت در سردخانه نشسته بود و ولکن ماجرا نبود.
- آخه چرا؟ آخه چرا؟
- چی چرا؟
- حاجخانوم، این جوون خیلی حیف بود. دیدی چطور شکلات پیچ کردنش و گذاشتنش سردخونه؟
- کسی که به شهادت میرسه حیف نمیشه. چرا گریه میکنی؟ اگه تو میخوای بمونی بمون اما من هزار جور کار دارم. خداحافظ.
- نه نه، یهکم دیگه بمون تا من طلب شفاعت کنم از این شهید.
کشوی سردخانه را کشید بیرون. از بس که پارچه روی شهید را به حالت التماس چنگ زد و حاجت و شفاعت طلبید، به قول خودش پیچ بالای شکلات باز شد و صورت جوان پیدا شد. من به صورت شهید زل زدم و دست و پایم یخ کرد با صدایی لرزان گفتم: خانم معتمدی شهید زنده است. او در حالی که آرامآرام اشک میریخت با صدایی ضعیف گفت: میدونم، میدونم شهیدان زندهاند اللهاکبر.
- جدی میگم… نگاه کن داره حرف میزنه لباش تکون میخوره. تازه فهمید چه خبر شده مثل فنر از جا پرید و کمک کرد تا جوان را روی زمین بگذاریم.
زاریکنان خودمان را به دکتر رساندیم. در آن بلبشو و ازدحام کسی حرف ما را نمیفهمید. خستگی و ضعف از سرو صورت پرسنل بیمارستان میبارید. آن قدر دادوهوار کردیم و بالا و پایین رفتیم تا بالای سر جوان آمدند و به دادش رسیدند. تقریباً سه روز در سیسییو ماندیم تا فرشاد مهندسپور درست و حسابی زنده شد. از آنجایی که هم پدر و مادرش جنگزده بودند، هیچکس را نداشت تا در خانه از او پرستاری کند. ۱۰ روزی هم به خانهشان در اول کمپلو رفتیم و غذایش را پختیم تا مادرش را پیدا کردیم و خیالمان راحت شد.
بیبی زهرا بیگم بیگدلی که از شادی زنده ماندن پسرش سر از پا نمیشناخت برای ما سنگتمام گذاشت. ما را به باغشان در دزفول برد و حسابی از ما پذیرایی کرد.»
نظر شما