۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۰۷:۴۹
پایگاه راه خون

«اینجا هم جایی برای اهدای خون است اما نه از آن اداره‌هایی که شما می‌گویی. این راه، این جاده، این مسیر، راه خون است و بی‌دلیل این نام برای این جاده انتخاب نشده است. بعدها می‌فهمی که مسیر این کوه‌ها با لودر و بلدوزر باز نشده، بلکه با خون باز شده است.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، کتاب «وقتی مهتاب گم شد» شرح زندگی سردار شهید علی خوش‌لفظ و روایتی عینی از یک واقعه تاریخی است که موجب شد سرنوشت خیل وسیعی از مردمان ایران تغییر کند.

وقتی مهتاب گم شد از دیاری چون جزیره مجنون سخن می‌گوید؛ که جایی برای دیوانه‌هاست؛ دیوانه‌هایی که عاشق‌اند؛ عاشقانی که می‌خواهند از راه میان‌بر به خدا برسند. این کتاب، روایت خاطرات علی خوش‌لفظ در قالب تاریخ شفاهی است؛ واقعی، صادقانه، متکی بر اسناد و بی‌نیاز از نازک‌اندیشی خیال، حتی در آن شبِ شوکرانی.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «نیروها که تقسیم شدند یک آن دلم گرفت. سعید، پسر خاله‌ام و یکی دو آشنای دیگر به جای دیگری رفتند و من ماندم و آقای ناهیدی که مرا سوار تویوتای جنگی خودش کرد.

به سمت خط حرکت کردیم. جاده از دل کوه و کمر می‌گذشت و از مریوان به سمت مرز عراق می‌رفت. ارتفاعات سر به فلک کشیده هنوز مملو از برف زمستانی بودند و گاه و بی‌گاه انفجار گلوله توپ و خمپاره دایره‌ای از دود سیاه را بر تن برف‌ها می‌نشاند. غرش سقوط سنگ‌ها از بالای کوه به سمت جاده، ترس و دلهره را صدچندان می‌کرد. ناهیدی گرم رانندگی خودش بود و حرف نمی‌زد، اما من یک دنیا سوال داشتم. بالاخره، سر صحبت را باز کردم: برادر ناهیدی، اسم اینجایی که می‌رویم چی است؟

با خنده گفت: پایگاه راه خون.

از خندیدن او و این اسم عجیب و نامانوس به این فکر افتادم که مرا دست انداخته و سر به سرم می‌گذارد. برای اینکه بفهمانم چندان آدم ساده و ملنگی نیستم به کنایه گفتم: ما توی همدان پایگاه انتقال خون داریم. آنجا یک اداره است که مردم به آدم‌های نیازمند خون اهدا می‌کنند، نکند این پایگاه هم یکی از شعبات آن باشد؟!

با جدیت گفت: شاید!

شک و تردیدم از اینکه دستم انداخته بیشتر شد، اما حیا کردم که حرف نامربوطی بزنم، باز به کنایه گفتم: جا قحط بود که مسئولان اداره انتقال خون، این جاده را برای اهدای خون انتخاب کرده‌اند؟!

این دفعه خندید و بلندتر از قبل و با لحن معنی‌داری گفت: آری برادرم. اینجا هم جایی برای اهدای خون است اما نه از آن اداره‌هایی که شما می‌گویی. این راه، این جاده، این مسیر، راه خون است و بی‌دلیل این نام برای این جاده انتخاب نشده است. بعدها می‌فهمی که مسیر این کوه‌ها با لودر و بلدوزر باز نشده، بلکه با خون باز شده است. شاید سر هر پیچ و کمرکش کوه ما چند شهید داده‌ایم و این جاده خونین به خط مقدمی می‌رسد که بچه‌ها آنجا را پایگاه راه خون نامیده‌اند.

از شک و تردیدم شرمنده شده بودم. او تعریف می‌کرد و من لذت می‌بردم. لذتی آکنده از حسرت و حسرتی سرشار از شرمندگی و بیشتر به روحیه بالای آقای ناهیدی غبطه می‌خوردم. به نزدیکی خط که رسیدیم از حجم برف‌ها کم شد و سرخی چشم‌نواز لاله‌های بهاری که از دل خاک بالا آمده بودند نگاهمان را به سمت خود کشید. همان‌جا یک دکل مخابراتی بود که عراقی‌ها برای ساقط کردن آن مهمات زیادی مصرف می‌کردند، اما دکل همچنان کشیده و بلند ایستاده بود.»

کد خبر 658690

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.