به گزارش خبرنگار ایمنا، کتاب «وقتی مهتاب گم شد» شرح زندگی سردار شهید علی خوشلفظ و روایتی عینی از یک واقعه تاریخی است که موجب شد سرنوشت خیل وسیعی از مردمان ایران تغییر کند.
وقتی مهتاب گم شد از دیاری چون جزیره مجنون سخن میگوید که جایی برای دیوانههاست؛ دیوانههایی که عاشقند؛ عاشقانی که میخواهند از راه میانبر به خدا برسند. این کتاب، روایت خاطرات علی خوشلفظ در قالب تاریخ شفاهی است؛ واقعی، صادقانه، متکی بر اسناد و بینیاز از نازکاندیشی خیال، حتی در آن شبِ شوکرانی.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «یک تویوتا از خط مقدم آمد، پشت آن پیکر یک شهید بود که کاملاً سر نداشت. با آن قد و قامت شاید همسن من بود. راننده که دوستش بود با گریه میگفت: علی جان شهادتت مبارک.
نمیدانم چرا، اما خودم را در کالبد آن شهید میدیدم. شاید بهخاطر شباهت ظاهری و سنوسالش و اینکه او نیز مثل من یک بسیجی داوطلب است، اما نام او علی بود و نام من جمشید. ماشین که به سمت عقب میرفت، نگاه من، هم چنان به پیکر شهید خیره مانده بود. خلوتی پیدا کردم و اولین وصیتنامهام را نوشتم. خطم چندان خوب نبود و اصلاً نمیدانستم چه باید بنویسم. فقط حس دیدن آن شهید مرا به نوشتن وصیتنامه ترغیب کرده بود. کتابی همراهم بود که با خود به جبهه آورده بودم. داخل آن وصیتنامه یک شهید نوشته بود. من هم وصیتنامهام را بیهیچ کم و کاستی از روی آن نوشتم.
وقت نماز مغرب و عشا شد. کنار دل مخابراتی یک سنگر اجتماعی بزرگ بود که حکم مسجد داشت. روحانی جوانی بین دو نماز از مناقب حضرت علی گفت و از رسالت شیعه بودن و من بعد از دیدن آن شهید که نامش علی بود و سخنان این روحانی در فضائل علی همه چیز را مرتب با خودم، وظیفهام و رسالتم تفسیر کردم. از اسم جمشید از کودکی بیزار بودم. بعد از نماز عشا گوشهای نشستم و این بار خطاب به خانوادهام نامهای نوشتم با این مضمون: "با سلام خدمت پدر و مادر مهربان و عزیزتر از جانم، حال من خوب است و اینجا امن و امان، اما یک نگرانی دارم. از این پس نام من جمشید نیست، اسم من علی است، علی خوشلفظ. این را به همه فامیل و قوم و خویش و دوستان بگویید. اگر کسی مرا جمشید صدا بزند با او قهر خواهم کرد. به امید پیروزی رزمندگان اسلام در سراسر جبههها بر کفر جهانی."
کمی پایینتر از آن ارتفاع تپه کوچکی بود که یک خمپاره با چند خدمه آنجا مستقر بودند، ظاهراً من باید آنجا کار میکردم. خمپاره از نوع کرهای بود و شاید سهمی از همان مهماتی بود که ما قبلاً خالی کرده بودیم در اختیار این قبضه قرار میگرفت، کار با خمپاره کار سادهای نبود. استعداد ریاضی که ناهیدی میخواست اینجا به کار میآمد. من خودم میدانستم که اینکاره نیستم. لذا در آغاز با باز کردن جعبه خمپاره، پاک کردن گریس، یا بستن خرج خمپاره، خودم را مشغول میکردم. کمکم با همان قد کوتاه، گلولههای خمپاره را، گلولههای سنگین را داخل لوله میانداختم و سعی میکردم موقع پرتاب گوشم را نگیرم و این را تمرینی برای نترسیدن از سرو صدای انفجار میدانستم.»
نظر شما