به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد. دوران دفاع مقدس به عملیاتها محدود نمیشد و در فاصله بین عملیاتها، زندگی نیز در سنگرها جریان داشت، بعدها خاطرات فراوانی از آن دوران روایت شد، خاطراتی که شرایط و حال هوای رزمندگان و سنگرها را به خوبی به تصویر کشیده است.
سیدمرتضی موسوی، از رزمندگان دوران دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار ایمنا روایتگر توصیف حالات و روحیات همرزمانش در گردان امام موسی بن جعفر (ع) لشکر ۱۴ امام حسین (ع) شده است.
گردان موسیبنجعفر (ع) از گردانهای خطشکن لشکر مقدس امام حسین (ع) بود. در این گردان همه بچهها علاوه بر واجبات، مستحبات را نیز انجام میدادند و از مکروهات دوری میکردند و هیچکس حق غیبت کردن و اسراف نداشت. آداب خوردن، خوابیدن و همهچیز رعایت میشد.
در اطراف مقر گردان در اردوگاه شهید عرب، اکثر بچهها سنگرهای قبری حفر کرده بودند و نماز شب خود را داخل قبرها در دل شب بهجا میآوردند، فرماندهان گردان اعتقاد داشتند باید طوری آمادگی در بین نیروها بهوجود آید تا شب عملیات با توکل بر خداوند متعال، زانوئی جلوی کالیبر، تیربار و آتش سنگین دشمن نلرزد! این گردان در لشکر به گردان شیخها معروف بود.
اوایل پاییز سال ۱۳۶۴، روز اولی که من به این گردان معرفی و وارد شده بودم، به اتفاق فرمانده آن حاجناصر بابایی از شهرک دارخویین به اردوگاه عرب و مقر گردان که در مجاورت هور شادگان قرار داشت، آمدیم.
به محض پیاده شدن از تویوتا، جمالمان به جمال رحیم افتخاری منور گشت! رحیم در حالی که اورکت خود را روی شانههای خود انداخته بود و کلاه پشمی به سر داشت، دستان خود را به کمر گرفت و گفت: سید به گردان موسی بن جعفر (ع) خوش آمدی؟! با او سلام و احوالی کردم و گفتم از امروز به این گردان معرفی شدم.
رحیم نه پایین گذاشت نه بالا، گفت: سید! این گردان جای شوخی، بیمزهبازی و قر نیست! از امشب مثل بچه آدم! بلند میشوی و نماز شب میخوانی.
با خود گفتم: یا پیغمبر! به کجا آمدم رحیم هنوز نرسیده چه استقبال گرمی از من کرد؟! من هم خودم را از تکوتا نینداختم و به رحیم گفتم: آقارحیم! آنکه خدا و خالق هستی است، فقط گفته نماز واجب! هنوز حرفم تمام نشده بود که رحیم گفت: مثل بچه آدم از امشب بلند میشوی و نماز شب میخوانی؛ این گردان جای نمازشبخوانها است.
رحیم خطونشان را هنوز نرسیده برایمان کشید، حاجناصر فرمانده گردان مرا به کادر گروهان ابوذر به فرماندهی شهید کریم جهدی معرفی کرد.
سیدمهدی اعتصامی، حاجعباس معینی، شهید رحیم افتخاری، شهیدحسن زمانی، شهید رسول باقری و شهیدعلی بهرامی کادر گروهان ابوذر همه در یک سوله مستقر بودند. شب اول، هوا سرد و در حالی که یک عدد چراغ فانوس در داخل سوله روشن بود، پتوهای مشکی سربازی را که به لطف خداوند متعال خاک زیادی داشت! روی سرمان کشیدیم و استراحت کردیم.
آنقدر پتوها خاک داشت! که به محض کشیدن روی سر، خودبهخود بیهوش میشدیم، حدود یکساعت مانده به اذان صبح؛ رحیم بیدار شده بود؛ وضو گرفته و دقیقاً کنار من برای خواندن نماز شب ایستاده بود. نماز شب او به لطف خدا شروع شد، از رکعت اول تا رکعت یازدهم. آقا رحیم خواند و با پای راستش محکم به بغل من زد! من در زیر پتو بیدار شده بودم، اما به روی مبارک خود نیاوردم!
در طول روز هر موقع رحیم مرا میدید، اخم میکرد و با تبسمی میگفت: «بالاخره آدمت میکنم.»
شب دوم فرارسید، دوباره او یکساعت به اذان صبح بیدار شد و وضو گرفت و یک عدد واکمن را در حالی که مناجات حاجمنصور ارضی را میخواند، روشن کرد و به زیر پتو هل داد.
حالا حاجمنصور از زیر پتو میخواند و آقارحیم از بالا ۱۱ رکعت با پا به پهلوی من میزد! بازهم زیر پتو بیدار شدم اما بلند نشدم!
شب سوم فرارسید، آقارحیم علاوه بر روشن کردن واکمن و نوار مناجات حاجمنصور ارضی در زیر پتو، دو سه نفر نیروی کمکی دیگر را فراخوانده و با خود به میدان رزم آورده بود، در این شب، جناحین صورت و هیچ جای پهلوی من از حمله آقا رحیم و همرزمانش سالم نماند! مجبور شدم از خواب ناز بیدار شوم و به محوطه گردان پناه ببرم، چند قدمی در محوطه گردان زدم، اما باز، نماز شب را نخواندم.
شب چهارم فرارسید؛ دوباره همان اقدامات ایذائی صورت گرفت، با خود گفتم من که بیدار میشوم و نمیتوانم بخوابم، لااقل وضو بگیرم و بهجای ۱۱ رکعت نماز شب، سه رکعت آخر را بخوانم؛ دو رکعت به نیت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر.
فردای آن روز در حالی که آقارحیم به اهداف از پیش تعیین شده نائل شده و رسیده بود، دستان خود را با قدرت به بغلهای خود گرفت، نزد من آمد و گفت: «آقاسید! دیدی آخر آدمت کردیم! دیدی نمازشبخوان شدی!» و تبسمی کرد و رفت.
از آن شب به بعد من هم توفیق خواندن نماز شب در این گردان را پیدا کردم.
نظر شما