سوز زمستان

«روند تعمیرات سکو در سوله بهتر پیش می‌رفت. مهندسان جوان یکی‌یکی مشغول بستن دستگاه‌ها و مدارهایی بودند که در داخل تونل شکافته بودند. شاید اگر این مشکل پیش نیامده بود، کسی به این زودی‌ها این طور به ریزه‌کاری‌ها و بخش‌بندی‌های سکو دست پیدا نمی‌کرد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، کشورمان در حالی به یکی از قدرت‌های موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمی‌رسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سال‌های آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راه‌اندازی این یگان انداخت.

فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانی‌مقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «به محض اینکه صبح خیلی زود گیربکس به کارخانه مهمات‌سازی رسید، کار ساخت گیربکس جدید شروع شد. فریور با کلی پیگیری و التماس توانسته بود شبانه اپراتورهای دستگاه‌ها و مهندسیان و مواد اولیه را یک جا توی کارخانه جمع کند.

همان روز داخل تونل یکی از اشکالات اساسی سکو پیدا شد. لیبیایی‌ها در راستای خرابکاری‌های قبلی، بین اتصالات کلیدها و سیم‌ها نایلون گذاشته و دستگاه را دوباره بسته بودند. با رفع این مشکل برق دستگاه‌ها وصل و مانیتورها روشن می‌شد، اما هنوز مشکلاتی بود که باعث می‌شد تست روی موشک انجام نشود.

فریور آن قدر روی سریع‌تر ساخته شدن گیربکس تاکید کرده بود که فردا شبش خبر تمام شدن کار را به او دادند. یعنی گیربکس جدید در کمتر از ۴۸ ساعت ساخته شده بود. کاری که در حالت عادی شاید چندین روز طول می‌کشید.

معلوم بود که بدون وقفه و استراحت روی آن کار کرده‌اند. لندکروز وزارت سپاه گیربکس جدید را سوار کرد و دوباره به خرم‌آباد برگشت.

صبح روزی که گیربکس را به سکو می‌بستند، هفت روز از عقب افتادن پرتاب می‌گذشت. حسن‌آقا بالای سرشان ایستاده بود. همه به نوعی از رسیدن گیربکس خوشحال بودند.

- کجان سوریه‌ای‌ها که یه پیچ هم از اینا باز نمی‌کردن؟ اون وقت ما قطعه هم می‌سازیم براشون!

گیربکس که وصل شد، پین‌های نگهدارنده گاردان هم در جای خود نشستند و آقاجمال سکو را روشن کرد. نفس‌ها در سینه حبس شده بودند. همه زیر لب ذکر می‌خواندند و دعا می‌کردند. یعنی این بار سکو می‌توانست حرکت کند؟ آقاجمال دنده را کشید سمت دنده عقب. سکو با صدای غرشی از شیب دهانه تونل گذشت و بیرون آمد. صدای صلوات بچه‌ها همراه دود اگزوز سکو در تمام تونل پیچید.

روند تعمیرات سکو در سوله بهتر پیش می‌رفت. مهندسان جوان یکی‌یکی مشغول بستن دستگاه‌ها و مدارهایی بودند که در داخل تونل شکافته بودند. شاید اگر این مشکل پیش نیامده بود، کسی به این زودی‌ها این طور به ریزه‌کاری‌ها و بخش‌بندی‌های سکو دست پیدا نمی‌کرد. علاوه بر اینکه این طرح دوستی نزدیکی که بین آن‌ها و نیروهای موشکی در این چندروزه ریخته شده بود، در آینده خیلی می‌توانست به درد تبادل اطلاعات و تجربیات بخورد. مراحل تست موشک بر روی سکو توسط نیروهای گردان پرتاب شروع شده بود.

تست بالک‌ها و ژیروسکوپ و سرجنگی، هرچند در مدت طولانی، اما انجام شده بود. مشکلی که هنوز حل نشده مانده بود تابلوی کنترل قنداق بود که کارش راه انداختن جک‌های ترازکننده موشک و ایجاد چرخش در موشک بود. لیبیایی‌ها تابلو کنترل قنداق را با خودشان برده بودند و فقط سیم‌هایشان مانده بود!

آقای هاشمی دیروز مجدد تماس گرفته بود و از تأخیر پرتاب گله کرده بود. حسن‌آقا نمی‌دانست که اگر بار دیگر زنگ بزند، چه جوابی بدهد که قانع‌کننده باشد. هنوز قولی را که آن روز قرص و محکم در مجلس به او داده بود، فراموش نکرده بود. به تلفنچی سپرد که اگر آقای‌هاشمی زنگ زد بگو رفته به موشک‌ها سر بزند و دو کیلومتر با اینجا فاصله دارد! حسن‌آقا از در سوله وارد شد: خدا قوت بچه‌ها!

آن طور که شاداب جمله‌اش را گفته بود، کسی به آن صورت جوابش را نداد. قیافه‌های پکرشان را از نظر گذراند و با همان لحن شاداب گفت: چی شده؟ کجا گیر کردین؟ ادریسی با صدای خسته‌ای جواب داد:

- نه حسن‌آقا! جایی گیر نکرده‌ایم. آقا، مهندسا دارن خودشون یه تابلو قنداق درست می‌کنن.

- جدی؟ بارک‌الله. پس چرا قیافه‌هاتون این‌جوریه؟

- ما اینجا تو سرما از شدت کار داریم عرق می‌ریزیم و شبانه‌روزی تلاش می‌کنیم، اون وقت یه عده اومده بودند در سوله می‌گفتند: بابا چقدر لفتش می‌دین. بلد نیستین بگین بلد نیستیم دیگه چرا با اعتبار نظام بازی می‌کنین؟

حسن‌آقا با خنده آمد طرف ادریسی و با دست چند بار به شانه‌اش زد.

- اینکه ناراحتی نداره، هر کی هرچی گفت محلشون نذارین. من مطمئنم که شما از پس همه مشکلات برمیاین.. ببینین تا همین لحظه چقدر پیشرفت داشتیم! همین طور تخته گاز جلو برین، چند روز دیگه ما این موشکو فرستادیم رفته.

با گفتن جمله آخر، بچه‌ها یک صدا و بلند گفتند: ان‌شاءالله. صدایشان مثل صدای بادی که چند روز بود سوز زمستان را به رخ پادگان می‌کشید، توی سوله پیچید و بعدش بگو بخند، آرام‌آرام بین بچه‌ها پا گرفت. حسن‌آقا در آن شرایط فقط از دیدن کار و خنده آنها انرژی می‌گرفت. اما خیلی زود صدای تلفنچی که نفس‌نفس‌زنان جلوی در سوله ایستاده بود، فضا را آرام کرد: حسن‌آقا! حسن‌آقا! آقای‌هاشمی زنگ زدن با شما کار دارن!

- مگه نگفتی من دم دست نیستم؟

- چرا! ولی ایشون گفتن گوشی رو نگه می‌دارن، من بی‌ام شما رو صدا کنم! …» 

کد خبر 642452

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.