به گزارش خبرنگار ایمنا، قرار است پای صحبتهای مادر شهیدی بنشینیم که از فراق فرزندش هنوز دو سال نگذشته بود که به غم هجران همسر نیز مبتلا شد. آرامش عجیبی در چشمانش موج میزند، آرامشی که فضای یک گفتوگو صمیمانه را فراهم میآورد.
آنطورکه دخترش میگوید نه تنها مخالفتی برای رفتن همسر و فرزندش به جبهه نداشته که خود نیز همراه آنها بوده و خانهاش را به ستاد پشتیبانی از جبهه تبدیل کرده بود.
بارها در طول گفتوگو از خوبی بیش از اندازه مرد زندگیاش میگوید، مردی که برای حضور در جبهه و دفاع از وطن، قید کارش را در کارخانه ذوبآهن زده و راهی جهاد سازندگی شده بود.
قاب عکسهای متعددی از دو شهید خانواده بر دیوارهای خانه دیده میشود، اما قاب عکسی خندان از چهره پدر خانواده بیشتر به چشم میآید، پدری سرزنده و خندان که با وجود عشق فراوان به خانوادهاش نتوانسته تجاوز دشمن بعثی به خاک میهن را تاب بیاورد و از همان روزهای نخستین جنگ تحمیلی با تبدیل اتوبوسش به آمبولانس به یاری مجروحان شتافته بود.
ربابه رمضانی، همسر شهید «حاجسیفالله رمضانی» و مادر شهید «عباس رمضانی» حوالی سال ۱۳۳۸ با پسر داییاش ازدواج میکند که حاصل این وصلت پنج فرزند، سه پسر و دو دختر است. ساعتی را که میهمان خانه آنها بودیم، با او و دختر بزرگترش (اقدس رمضانی) به گفتوگو نشستیم… با ما همراه باشید.
ربابه رمضانی: زمانی که عباس شهید شد، پدرش در منطقه بود، بعدها برایمان تعریف کرد که همه رزمندگانی که در تنگه چزابه حضور داشتند، شب عملیات موهایشان را کوتاه کرده بودند و غسل شهادت کرده بودند. آنها در محاصره شدید بعثیها قرار گرفته بودند و همگی به شهادت رسیده بودند.
اقدس رمضانی: پدرم در آنجا اعلام میکند که من کاری ندارم که بچه من هم جزو این شهدا است، فقط میخواهم تمام تلاش خود را برای آوردن پیکر آنها انجام دهم، اما زمانی که با آمبولانس به سمت تنگه چزابه حرکت میکند به قدری آتش تیربار دشمن سنگین بوده که تمام تایرهای آمبولانس از بین میرود و نمیتواند کاری پیش ببرد. به علت حجم سنگین آتش دشمن پیکرهای شهدا در همان منطقه باقی میماند و جاویدالاثر میشوند که هنوز هم هیچ خبری از آنها نیست.
ربابه رمضانی: زمانی که حاجآقا از منطقه برگشت، از او پرسیدم که از بچهها خبری نداری؟ اشکهایش را پاک کرد و گفت: از من چیزی نپرس، عباس هم مثل بقیه بچههای مردم که شهید شدند، خدا به ما داده و حالا هم از ما گرفته است. تنها چیزی که از عباس برگشت، ساکش بود که پدرش برایمان آورد.
ساک را که باز کردیم چند دستمال و چفیه و مقداری پول خرد بود، اما خبری از لباسهایش نبود، فکر میکنم که قبل از شهادت همه را بخشیده بود. اوایل خیلی بیقراری میکردم، یک شب حضرت امالبنین (س) را به غم داغهای بزرگی که دیده بود، قسم دادم تا دل من آرام شود، همان شب در خواب دیدم که عباس را در یک گودال کردند.
پدرش خیلی صبوری میکرد و در جواب کسانی که میگفتند، چرا اجازه دادی، عباس به جبهه برود، میگفت: دسته دسته تازهدامادهای مردم در منطقه به شهادت میرسند، حالا به من میگوئید چرا عباس رفته است. حاجی از من میخواست که صبوری کنم و مدام میگفت: امامهای ما آن همه رنج و مصیبت دیدهاند ما که خاک پای آنها هم نیستیم.
اقدس رمضانی: ازآنجاکه به صورت مرتب به جبهه رفتوآمد داشت و در جریان کمبودهای رزمندگان قرار داشت با همراهی مادرم، خانه ما به ستاد پشتیبانی از جبهه تبدیل شده بود. در این ستاد از مواد غذایی، لباس، حشرهکش، دارو و دیگر امکاناتی که رزمندگان به آنها احتیاج داشتند با کمکهایی که از سوی اهالی محل و فامیل صورت میگرفت، آماده میشد.
پدرم به ما تاکید میکرد که مواظب باشیم تاریخ انقضا دارو یا مواد غذایی نگذشته باشد، مثلاً اگر قرار بود خرمایی برای رزمندگان فرستاده شود این خرماها ترشیده نشده باشد یا زمانی که در حال جمعآوری لباس بودیم از ما میخواست که لباسهایی که کهنه شده بودند را کنار بگذاریم بدون اینکه به کسی که آنها را آورده است، چنین موضوعی را بگوییم.
پدرم معتقد بود شاید همین لباسهای کهنه، تمام توان آنها برای کمک به رزمندگان باشد و نباید توی ذوقشان زده شود و از طرف دیگر هم میگفتند که جنگزدهها قبلاً برای خود صاحب زندگی بودهاند، اما جنگ آنها را آواره کرده است و نباید لباسهای کهنه یا دست دوم را برای آنها جمعآوری کرد.
دفعه آخری که پدرم میخواست به جبهه برود، همراه با برادرم برای بدرقهاش رفتیم، در آن دیدار به پدرم گفتم ایکاش امسال برای سال نو در کنار ما میماندیم، زمان زیادی از شهادت عباس نمیگذرد و حضور شما یک دلگرمی برای ما است.
پدرم به من گفت: اگر میدانستی در جبهه چه خبر است، این را نمیگفتی، اگر میدانستی عکس زن و بچه مردم در جیب عراقیها است، این را نمیگفتی، مگر نمیبینی که امام مدام تاکید میکنند که ناموس ما به دست بیگانه نیفتد. شما هم مثل کسانی که از نعمت پدر و برادر محروم شدهاند.
پدرم حتی با دادن مرخصی به او برای آمدن پیش خانواده به هنگام سال تحویل هم موافقت نکرده بود و همان جا ماند و در روز بیستویکم فرودین سال ۱۳۶۲ در کردستان به شهادت رسید.
یکی از دوستان پدرم که همراه او در آن روز شهادت بود برای ما تعریف کرد که به همراه هم برای جابهجایی مجروحان در جاده کردستان در حال حرکت بودند که پدرم به این دوستش میگوید: آقای عسگری من این دفعه دیگر بر نمیگردم، خواب عباس را دیدهام، برای همین یک خواهشی از شما دارم، خانواده من چشم به راه عباس ماندهاند، اگر حتی یک ساعت هم از من ماند برایشان ببر که دیگر چشم به راه من نباشند.
دوست پدرم میگفت: فکر نمیکردم شهادتش امضا شده باشد و او به این خاطر این حرفها را برای من میزند، به شوخی از او پرسیدم اگر اتفاقی برای تو افتاد، من چه کار کنم که پدرم در جواب میگوید اگر من امشب شهید شدم، من را به مسجد محلهتان ببر و پنجشنبه به خانوادهام خبر بده.
حین گفتوگو بودیم که آمبولانس روی مین رفت، دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه دیدم در بیمارستان هستم، زمانی که چشمانم را باز کردم، سراغ حاجآقا سیفالله را گرفتم که گفتند شهید شده است، با اینکه سرم به دستم وصل بود، گفتم حاجی به من سفارش کرده و باید من به وصیتنامهاش عمل کنم و پیکرش را برای خانوادهاش ببرم.
سر پدرم به خاطر انفجار از بین رفته بود، اما پیکرش بازگشت، من، مادر و مادربزرگم را برای شناسایی بردند، حالمان بد شد و ما را به بیمارستان بردند، مادربزرگم با اینکه حال مساعدی نداشت، اما در همان حال مدام به همسر من میگفت وصیت حاجی باید اجرا شود، دستمالی که به هنگام عزاداری برای امام حسین (ع)، اشکهایش را با آن پاک میکرد، روی سینهاش بگذارید و همچنین تسبیح تربت و بقیه سفارشهایی که کرده است.
ربابه رمضانی: فامیل و همه هممحلههایی از شهادت حاجی باخبر شده بودند، اما ما چیزی نمیدانستیم، از خانه برای کاری بیرون آمده بودم که یکی از همسایهها خبر شهادت او را به من داد.
هرچه تعریف حاجسیفالله را بگویم، کم گفتهام، همان علاقهای که به پدر و مادرش داشت، به زن و بچهاش هم داشت، تمام تلاشش را میکرد که کم خانوادهاش نگذارد. خیلی مردمدار بود و دست بخشندهای داشت، زمانی که به حج واجب رفته بود، برای هم سوغاتی آورده بود. برای آمدنش هفت گوسفند قربانی کرده بودند، میگفت: آنها را بپزید و به مردم بدهید. در خانهاش به روی همه باز بود.
هر سال ما را به مشهد میبرد، دو بار هم بچهها را پیش مادرش گذاشتیم و به کربلا رفتیم، علاقه عجیبی به امامان معصوم (ع) داشت، در کربلا که بودیم آن قدر نماز میخواند که یک بار من به او گفتم: کمرت درد میگیرد، در جواب گفت: بگذار کمرم برای این کار و در اینجا درد بگیرد.
اقدس رمضانی: خواندن زیارت عاشورا بعد از نماز صبحش هیچگاه ترک نشد، به هنگام خواندن آن شانههایش میلرزید و گریه میکرد. مادربزرگم بعد از شهادتش میگفت: حیف این شانهها بود که به جز شهادت به زیر خاک برود.
دوستانش برای ما تعریف میکردند که همه رانندگان میدانستند که سفرهای زیارتی به مشهد، قم و شیراز برای حاجسیفالله است و او بود که همیشه برای جابهجایی مسافران این سفرها یا جابهجایی بار به این شهرها پیشقدم میشد تا بتواند در کنار کار، زیارتی هم انجام داده باشد.
نظر شما