«آقای عسگری من این دفعه دیگر برنمیگردم، خواب عباس را دیدهام، برای همین یک خواهشی از شما دارم، خانواده من چشمبهراه عباس ماندهاند، اگر حتی یک ساعت هم از من ماند برایشان ببر که دیگر چشمبهراهمن نباشند...»
«زمانی که جنگ شروع شد، پدر هم عزم حضور در جبهه را داشت؛ طوری تربیت شده بود که نمیتوانست نسبت به ظلم بیتفاوت باشد، تقاضای گرفتن مرخصی کرده بود که با این تقاضا موافقت نشده بود، به مدیران مافوق خود گفته بود، مرخصی بدهید یا ندهید، برای من فرقی نمیکند، من تصمیم خود را برای رفتن به جبهه گرفتهام...»