به گزارش خبرنگار ایمنا، در آستانه روز بزرگداشت شهدا، باید از مادرانی یاد کرد که جگرگوشههای خود را برای دفاع از نظام اسلامی به میدان جهاد فرستادند تا کسی نگاه چپ به این خاک نکند، مادرانی که برخی از آنها هنوز هم چشمبهراه نشانهای از فرزند دلبندشان هستند، همان فرزندی که بهعنوان سرباز امام زمان (عج) تربیت کرده بودند.
طیبه مزینانی در کتاب «میروی و برنمی گردی» به روایتی سوزناک از مادر شهید «رضا صباغی» اشاره کرده است: «یک عمر است چیزی روی قلبم سنگینی میکند؛ چیزی مانند یک کوه بزرگ با سنگهای تیز و برنده. سالهاست فهمیدهام که قرار نیست کسی این کوه را از روی سینهام بر دارد و بگذارد کمی نفس بکشم. درست از همان روزی که رضا آمد سراغ من و پدرش، این بار بزرگ روی سینهام نشست و جا خوش کرد. آن روز محمد آمد و گفت: عمه یک چیزی میگم، فقط قول بده غصه نخوری!
گفتم: بگو!
گفت: من خبردار شدم، رضا بدون اینکه حرفی به ما بزند از طرف دانشگاه رفته پادگان شهید بهشتی تربتجام، برای آموزش رزمی و نظامی.
دلم هری ریخت پایین! طوری که نزدیک بود قالب تهی کنم که ای کاش میمردم و زنده نمیماندم تا این روزها را ببینم.
محمد ادامه داد: گفتم بدونید که رضا میخواد بره جبهه!
شتابزده و مطمئن گفتم: من و باباش نمیذاریم! رضا روی حرف ما حرف نمیاره، حالا که تازه امروز صبح، رفته مشهد، بذار دوباره بیاد دیدنمون، من و باباش با او حرف میزنیم تا از این فکر و ذکر بیاد بیرون!
محمد گفت: عمه! مینا خبر داره، میدونستیم اگه به شما بگیم عید به کامتون تلخ میشه، برای همین صبر کردیم تا رضا خودش به زبان بیاره! رضا بچه که بود خیلی شیطنت میکرد مخصوصاً وقتی با برادرش حسین دست به یکی میکردند، زمین و زمان را به هم میریختند. صبرم زیاد بود آخر بچه که نمیشود شیطنت نکند با این همه یک بار فقط یک بار کتکش زدم، الهی بمیرم برایش! هنوز وقتی آن روز یادم میآید، خیلی ناراحت میشوم و غصه میخورم.»
نظر شما