به گزارش خبرنگار ایمنا سرتاسر تاریخ میهن اسلامی خود را که بنگریم، از روزهای نخستین پیچیدن زمزمههای انقلاب در خیابانهای غبارآلود رژیم شاهنشاهی تا روزهایی که دشمن بعثی به مرزهای سرزمینی ایران حمله کرد و میخواست یک هفتهای تهران را فتح کند، زنان پابهپای مردان در تمام صحنهها حضور داشتند و تصاویر زیبایی از گذشت و ایثار را برای تاریخ این مرزوبوم به یادگار گذاشتند. مهری صغیرا یکی از این زنان است، دختری که در مکتب استاد صغیر اصفهانی تربیت شد، همانند پدربزرگ در مسیر عشق به اهل بیت (ع) گام گذاشت و لبیکگوی «هل من ناصر ینصرنی» حسین زمان شد. او که در دوران شکلگیری انقلاب اسلامی همپای پدر و برادران در راهپیماییها حضور گستردهای داشت، با آغاز جنگ تحمیلی عازم کردستان شد تا بتواند نقشی هر چند کوتاه در مسیر دفاع از نظام اسلامی و وطنی که با تمام وجود آن را دوست میداشت، ایفا کند. با صغیرا که عنوان خواهر شهید و جانباز را یدک میکشد و خاطرات فراوانی از آن روزهای عشق، آتش و خون دارد، همراه شدیم تا از دریچه نگاه او، سفری کوتاه به کردستان زمان جنگ داشته باشیم.
حضور پررنگ در مبارزات انقلابی و اعتراض به نظام شاهنشاهی
در خانهای که پا به این دنیا گذاشتم، مذهب نقش پررنگی داشت، پدربزرگم، استاد صغیر اصفهانی یکی از شاعران بزرگ آئینی بود که نزدیک به ۸۰ سال مراسم عزاداری امام حسین (ع) را برپا میکرد، مسیری که بعدها پدر و عموهایم آن را ادامه دادند. به درس خواندن علاقه زیادی داشتم، مادرم نیز حامی من بودند، او دوست داشت که دخترانش تحصیل کرده باشند. در آن زمان در مدرسهای درس میخواندیم که مدیر مدرسه، خواهر یک ساواکی بود، تمام دبیرها حامی نظام شاهنشاهی بودند و همکلاسیهای ما هم بیشتر فرزندان ارتشی بودند. تعداد محدودی از دانشآموزان مدرسه انقلابی بودند، روزی به همراه تعدادی از آنها شروع به اعتراض کردن و شعار دادن سر صفها کردیم، آن هم در حالی که مدیر مدرسه حامی شاه بود، سنگهای کنار حیاط را به سمت شیشههای دفتر پرتاب کردیم. عاملان این اتفاق که ما بودیم را شناسایی کردند و ترساندند، اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود تا اینکه با دو مدرسه دیگر هماهنگ شدیم و به داخل خیابان ریختیم، قبل از آن هم اطلاعیههای امام را پخش میکردیم و روی دیوار مدرسه و تخت سیاهها شعارهای مرگ بر شاه مینوشتیم. در درگیریهای خیابان فروغی، ساواک ما را محاصره کرد، یک عده ترسیدند و هنگام تیراندازی هوایی رفتند و یک نفر به من گفت که ساواکیها ما را شناسایی کردند و من و دوستم خانم زهره نقشبند تا دروازه تهران دویدیم و ساواکیها هم دنبال ما میدویدند تا اینکه پس از چندین ساعت تعقیب و گریز با تغییر چهره به کمک یکی از همسایهها به خانه رفتیم، من در تمام اعتراضهای اصفهان و محاصره مسجد سید هم حضور داشتم.
بیمارستانهای کردستان نیاز به امدادگر داشت
آبانماه ۱۳۵۹ بود که با خواهر و دختر عموهایم دوره هلال احمر را پشت سر گذاشتیم، در آن زمان از طرف هلال احمر اعلام شد که بیمارستانهای کردستان از دست کوموله و دموکرات آزاد شده و نیاز به نیروی امدادگر دارد، پدرم مخالف رفتن ما بود، اما با تلاشهای بسیار او را راضی کردیم و راهی کردستان شدیم. بهپاخاستن دختران خانواده در دفاع از میهن زمینهای برای به جوش آمدن خون خانواده برای مبارزه را فراهم کرد و پس از آن پدرم و دیگر پسرهای خانواده راهی جبهه شدند.
پدرم هنگام بدرقه به ما گفت، مسیری که میروید مسیر آسانی نیست، آیا آمادگی آن را دارید، ما هم با کمال خونسردی گفتیم بله. هنگام اعزام به ما گفتند که بیمارستان کردستان یک هفته است که آزاد شده و چون سابقه شهادت ۳٠ تن از رزمندگان به دست پرستاران گمارده شده را داشته، قرار است ما را برای امنیت جانی بیشتر رزمندگان مجروح به بوکان بفرستند.
خیلی راحت رزمندهها را در کوچه و خیابان ترور میکردند
شب اولی که به کردستان رسیدیم، متوجه شدیم که مسیر کردستان، همه کوهستانی است و این کوهها هم تمام دست کومولهها و دموکرات بوده و آنها با اتحاد با یکدیگر ضربه سنگینی به رزمندگان خودی زده بودند، با ورود شهید چمران و شهید صیاد شیرازی آنجا تا حدودی برای رزمندهها امن شد، اما همچنان خیلی راحت رزمندهها را در کوچه و خیابان ترور میکردند، به همین دلیل ما همیشه اسکورت میشدیم. شرایط به گونهای بود که زمانی که بعد از سنندج به سقز رفتیم و شب را آنجا ماندیم، در ماشینهایی با امنیت بسیار و اسکورت ارتش و سپاه بودیم و به ما کلت و نارنجک جهت دفاع از خود دادند و ما همانجا پذیرفتیم. به بوکان که رسیدیم، در یک بیمارستان مستقر شدیم و رزمندهها بخشها را به ما معرفی کردند. آنجا امکانات خوبی داشت، اما از وقتی به دست رزمندگان خودی افتاده بود، آب و برق را برای سخت شدن شرایط رسیدگی به مجروحان قطع کرده بودند. آنجا زخمیهای زیادی میآوردند، اما از آنجایی که مردم عادی هم به اورژانس میآمدند، باید بازرسی بدنی میکردیم تا خطری رزمندگان را تهدید نکند. همه چیز تحت کنترل بود تا اینکه اعلام حکومت نظامی و نیمههای شب درگیری شروع شد و تا حدود ۲۴ ساعت بعد ما حدود ۷۰ مجروح و تعدادی هم شهید داشتیم و باید به زخمیها رسیدگی میکردیم و آنهایی که وضعیتشان بسیار وخیم بود را به ارومیه میفرستادیم.
میخواست برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد برود
یکی از روزها شهیدی را آوردند که مثله شده بود و اصلاً قابل شناسایی نبود، بنابراین مجبور شدیم به عنوان گمنام معرفی کنیم و به معراج شهدا بفرستیم، اما مادران سایر شهدا مانند مادر این رزمنده و سایر رزمندگان غریب در منطقه برای او نوحهخوانی میکردند.
همچنین خاطرم هست که شهیدی به نام فلاح هنگام کشیک دادن در بلندی و در زمانی که نماز میخواند گلوله یکطرف سرش را برد و چون به پایین پرت شده بود، دست و پایش هم شکسته بود، وقتی او را به بیمارستان آوردند، هنوز جان داشت، تنها کاری که میتوانستیم برای او بکنیم، این بود که باندپیچی سرش را تا صبح عوض کنیم، تزریق خون هم فایدهای نداشت، مجبور بودیم مدام مورفین تزریق کنیم تا درد نکشد، اما ناگهان دیدیم که با دست سالم خود مدام به پایش میکوبید، چون نمیتوانست حرف بزند، ما نیز نمیتوانستیم منظورش را بفهمیم و این حرکت ادامه داشت و دستش را با قدرت عجیبی روی پایش میکوبید با خود گفتیم شاید چیزی درون جیبش دارد و وقتی که جیبش را که چک کردیم، نامهای برای همسرش نوشته بود به این مضمون که میخواهم به مرخصی بیایم تا با هم به مشهد و زیارت امام رضا (ع) برویم؛ از آن موقع که ما نامه را پیدا کردیم، آرام گرفت و نزدیک صبح شهید شد.
نظر شما