اعزام به جبهه

  • خون من از بقیه رنگین‌تر نیست

    فرهنگخون من از بقیه رنگین‌تر نیست

    «پس این همه جانباز از کجا اومدن؟ غیر از اینکه تو جنگ بی‌دست و پا شدن؟! گیرم که این‌طور که شما میگی باشه. آخه ننه، من که خونم از بقیه رنگین‌تر نیست. مگه این همه شهید که آوردن، مادر نداشتن؟»

  • تنگه کل داوود

    فرهنگتنگه کل داوود

    «این همه به آب و آتش زده بودم بیام جبهه. حالا اول بسم‌الله زبانم از ترس بند آمده بود. خمپاره‌ای زوزه کشید و کنار ماشین زمین خورد. دوباره از جا پریدم. تازه داشتم معنای منطقه جنگی را می‌فهمیدم، منطقه‌ای پر از صدای انفجار و زوزه وقت و بی‌وقت گلوله‌ها.»

  • درد ماندن!

    فرهنگدرد ماندن!

    «با رفتن ما، مصطفی بدجوری تنها می‌شد. حالش گرفته بود، دلم به حالش سوخت. دردِ ماندن را آنجا فهمیدم. دستم را که به طرفش دراز کردم. مکث کرد، دست‌هایمان که در هم گره خورد. سعی کردم لبخندی ساختگی بزنم، او هم خندید اما سرد؛ به دنبال شوخی‌ای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم.»