به گزارش خبرنگار ایمنا، حمید داوودآبادی از رزمندگان دفاع مقدس و نویسندگان ادبیات پایداری در کتاب «دیدم که جانم میرود» به ماجرای یکی از اعزامهایش به جبهه و نخستین وداع با بهترین دوست هممحلهای خود اشاره کرده است: «جلو لانه جاسوسی غوغا بود. ورودی اعزام نیرو در قسمت شمال لانه قرار داشت. بعضی از مادر و پدرها برای خداحافظی آمده بودند، مادری کیسه پر از میوه را به زور در ساک پسرش جا میداد.
پدرها خیلی خودشان را نگه داشته بودند، پدر من هم همینطور بود. تا به حال گریهاش را ندیدهام. فقط هنگامی که در خرمشهر مجروح شدم، در اولین لحظه ملاقاتمان توانستم از سرخی چشمانش بفهمم که یک دل سیر گریه کرده است. با محمود خداحافظی کردیم که برود. حسین، رضا و علی با مصطفی هم خداحافظی کردند. میدانستم منتظر فرصت است. همه بچههای محل که اهل جبهه بودند، رفته بودند و فقط ما چهار نفر مانده بودیم.
با رفتن ما، مصطفی بدجوری تنها میشد. حالش گرفته بود، دلم به حالش سوخت. درد ماندن را آنجا فهمیدم. دستم را که به طرفش دراز کردم، مکث کرد. دستهایمان که در هم گره خورد. سعی کردم لبخندی ساختگی بزنم، او هم خندید، اما سرد به دنبال شوخیای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم، ناگهان از دهانم پرید:
- آقا مصطفی با اجازهتون این دفعه دیگه شهید میشم.
آمدم ابرو را درست کنم، چشم را هم کور کردم.
مصطفی گفت: حمید توی چشمای من نگاه کن.
زل زدم توی چشمانش، اشک محاصرهشان کرده بود. خورشید به صورت نقطهای سفید و نورانی در سیاهی چشمانش برق میزد. لبانش میلرزید، همینطور چانهاش.
وای اگر بغضش میترکید با نگاهش میخواست فحشم بدهد که چرا این حرف را زدهام لبخند تلخی زد که همه چهرهاش با او همراه شد و گفت:
حالا که داری میری ولی بهت بگم تو صبح جمعه میآیی تهران.
با تعجب گفتم: مگه مخم تاب داره؟ امروز تازه شنبه است، اون وقت تو میگی جمعه میام تهران؟
نگاهش را در چشمان من زل زد و گفت: حمید جان تو رو خدا هر طوری شده باید پونزدهم شهریور که دیگه امتحانای من تموم میشه بیایی تا با هم بریم جبهه.
با تعجب گفتم: ببین حضرت آقا، من الان که برم تا حداقل سه ماه دیگه برنمیگردم. تازه اگه شهید نشم. اون وقت چه جوری پونزدهم شهریور بیام و تو رو با خودم ببرم جبهه؟
برخلاف دقایق پیش که ملتمسانه گفت: زود برگردم، قاطعانه گفت:
تو جمعه بر میگردی تهران، صبر کن میبینیم. وقتی سعی کردم بخندم و با ادا و اطوار گفتم: خواب دیدی خیر باشه.
چیزی نگفت و تنها به روبوسی اکتفا کرد.
از نگاههای مصطفی میترسیدم، هم میترسیدم و هم حساب میبردم. از قاطعانه گفتنش که تا جمعه برمیگردی تهران، به خودم لرزیدم. چند وقتی بود که افکار همدیگر را میخواندیم. من خیلی ضعیف بودم، ولی او به سادگی هرچه را در ذهن داشتم، برایم میگفت: همین چند وقت پیش، وقتی در خانه ما نشسته بودیم، نگاهش را که به چشمانم دوخت، با خنده گفت:
الان میخوای بری مسجد پهلوی داوود و بهش بگی.
رنگم پرید. هرچه را که میخواستم به داوود بگویم، گفت: کم آوردم زبانم بند میآمد.
الان هم چشمانش درست همان حالت را داشت. پشت سرم نگاه اشکآلودش را احساس کردم. وارد لانه جاسوسی که شدم، هنوز نگاههایمان به هم بود تا اینکه در بزرگ آهنی پشت سرمان بسته شد. ساعتی بعد لباس نظامی و پوتین را تحویلمان دادند.
برای استراحت به خوابگاه کنار محوطه رفتیم و روی تختهای سربازی دراز کشیدیم. خوابم نمیبرد. بوی بد پتوهای سیاه از یک طرف و فکر اینکه مصطفی چه میکند از طرف دیگر مانع خوابم میشدند. کلافه بودم، احساس میکردم رگهای از درد میخواهد وارد کلهام شود.
خوابهای آشفته میدیدم. چشمان مصطفی در آخرین لحظات مقابل نظرم بود. از حرفم پشیمان شدم. دوست داشتم بروم بهش بگویم: غلط کردم، فقط خواستم شوخی کرده باشم.
سروصدای بچهها و جیرجیر تخت بالایی، مجبورم کرد تا بلند شوم و به حیاط بروم. هیچ چیز مثل این انتظارها اعصابم را خرد نمیکرد. احساس میکردم کسی دنبالم است و زود باید بروم، عجولانه و تند.
سرانجام بلندگوها به صدا در آمدند: برادران اعزامی، با کلیه وسایل در زمین چمن به خط شوند. به ساعت نگاه کردم. چیزی به سه بعداز ظهر نمانده بود. در سالن خوابگاه جنبوجوشی بود. همه میخواستند زود به خط شوند. سرانجام ستونها نظم گرفتند. کنار پای همه، ساکهایشان به چشم میخورد.»
نظر شما