به گزارش خبرنگار ایمنا، حاجحسین یکتا از رزمندگان و راویان دفاع مقدس در بیان خاطرات خود از سالهای حماسه به خاطره نخستین اعزامش به جبهه اشاره کرده است.
در بخشی از کتاب «مربعهای قرمز» میخوانیم: «صبح کله سحر برگه اعزام به دست در حیاط بیمارستان بین رانندهها میگشتم، باید به محور سر پل ذهاب میرفتم. تا آن روز نه اسمش را شنیده بودم، نه میدانستم کجاست. هر کس سمتی میرفت. انگار همه عجله داشتند.
برگه اعزام را به هر رانندهای نشان میدادم اول قد و بالایم را برانداز میکرد. دل شوره گرفته بودم با این نگاههای چپچپ برم گردانند. از قدیمیترها شنیده بودم. اگر رانندهای با من هم مسیر باشد، شانسم گفته اگر نه باید عزا بگیرم و تا سر پل را با ماشینهای بین راهی بروم. برگه اعزام در دستم مچاله و نمدار شده بود، با ناامیدی و اضطراب سمت راننده دیگری رفتم.
مشغول ور رفتن به موتور آمبولانس بود. برگه را نشانش دادم. دماغ کشیدهاش را با چفیه دور گردنش مشت کرد. سرما خورده بود.
در کاپوت سیمرغ بیقواره را بست. با سر به عقب ماشینش اشاره کرد. ذوق زده دویدم، سوار شدم. هنوز روی صندلی جاگیر نشده، ماشین از جایش کنده شد. کف آمبولانس پخش شدم. زود خودم را جمعوجور کردم و ساکم را بغل گرفتم. روی صندلی کز کردم. باورم شد که راستی راستی راه برگشت ندارم. جلوی پایم یک برانکارد، دراز به دراز ولو بود، خسته و تنها مثل من، خون خشک شده رویش به سیاهی میزد. با دیدن خون ته دلم خالی شد. برانکارد با تکانهای ماشین سر جایش لق میزد. به خاطر لختههای خون رویش نمیخواستم نگاهش کنم، ولی با تق تق ریزش صدایم میزد. ساکم را محکمتر بغل گرفتم، رویم را برگرداندم که خیر سرم از پنجره بیرون را نگاه کنم و روحیهام عوض شد. دریغ از یک روزنه.
شیشههای گل مالی شده هیچ راهی به بیرون نداشتند. مانند زندانیای که انگیزهای برای فرار ندارد، خودم را به تکانهای ماشین سپردم، مثل برانکارد.
شکمم سرو صدا راه انداخته بود. صبح یک تکه نان خشک هم گیرم نیامد بخورم. اگر خانه بودم، الان دل و رودهام با شیری که بابا از خاور خانم میخرید، گرم شده بود و پای سفره داشتم سر به سر آبجی مهری و نفیسه میگذاشتم.
یکی نبود بگوید پدر بیامرز نانت نبود یا آبت؟ بفرما این هم جبهه. چه گلی میخواهی به سرش بزنی؟ نفسم را با غصه و گرسنگی بیرون دادم که زوزه بیوقت گلوله توپ روی افکارم خط کشید. از جا پریدم. رانند و کمکش انگار صداها را نمیشنوند. غرق در صحبت بودند. وحشتزده اطرافم را نگاه کردم. با زوزه گلوله بعدی راننده با چشمهای تنگ شده از داخل آینه نگاهم کرد:
- رسیدیم تنگه کل داوود
- از نگاه مات و مبهوتم فهمید باید بیشتر توضیح بدهد:
-از اینجا به بعد منطقه جنگیه.-
-آب دهانم را قورت دادم. ساکم را محکم بغل گرفتم. این همه به آب و آتش زده بودم بیام جبهه. حالا اول بسمالله زبانم از ترس بند آمده بود. خمپارهای زوزه کشید و کنار ماشین زمین خورد. دوباره از جا پریدم. تازه داشتم معنای منطقه جنگی را میفهمیدم، منطقهای پر از صدای انفجار و زوزه وقت و بیوقت گلولهها.»
نظر شما