خاک بوسه باران شد، همان روز که قبله دلها، اسیر یک راه شد و سجدههای شکر طولانی و ذکرها پر از اشک. اشکها، واژهها را در سکوت ردیف کردند و حرفها یکییکی آب شدند و چشمها آیینهکاری و عصاره حرفها، دانهدانه و گاهی دسته دسته پایین ریختند و سرگردان گونهها شدند همان روز که وطن، سر از پا نمیشناخت...
چهارمین روز از شروع جنگ هشت ساله به اسارت دشمن بعثی در میآید و نزدیک به ۱۰ سال از عمر خود را در اردوگاههای عراقی پشت سر میگذارد؛ سالهایی که معتقد است، اتفاقات و زوایایی دارد که نمیشود از آن گفت، نوشت و تصور کرد.