به گزارش خبرنگار ایمنا، در همان روزهای نخستین جنگ در ۲۱ سالگی به خدمت مقدس سربازی فراخوانده شد و سرباز نیروی زمینی ارتش شد. دیر رفتنش به سربازی به خاطر این بود که یک برادر دوقلو داشت و قانون این بود که دوتا برادر دوقلو همزمان نمیتوانستند به خدمت سربازی بروند. اسدالله جعفری، اهل و ساکن زرینشهر خود را معلم معرفی میکند که به عنوان معاون اجرایی یک مدرسه ابتدایی در استخدام آموزشوپرورش است. او که در همان روزهای آغازین جنگ به اسارت بعثیها در میآید، در گفتوگو با خبرنگار ایمنا به روایت خاطرات ۱۰ سال حضور خود در اردوگاههای عراقی میپردازد.
میخواستند ما را زندهبهگور کنند
سوم مهرماه سال ۱۳۵۹ به اسارت دشمن بعثی درآمدم. ساعت یک بعدازظهر دشمن که پیشروی کرده بود، حملات آتشین خود را افزایش داد. این حملات از صبح زود شروع شده بود، اما هر لحظه زیاد و زیادتر میشد.
دستور عقبنشینی صادر شد، آماده شده بودیم که به عقب برگردیم که یک توپ یا تانک در ۱۵ متری من منفجر شد، از زمین کنده شدم، خشاب و اسلحهام هم یک طرف افتاد. بلند که شدم هیچکس را دور خودم ندیدم، فکر میکردم کشته شدهام، خیلی گیج بودم. نمیدانستم کجا بروم و چه راهی را در پیش بگیرم، بیهدف پیش میرفتم تا ببینم به کجا میرسم.
کسی همراهم نبود. با خودم میگفتم به جلو میروم یا به طرف دشمن میرسم یا سمت دوست. اتفاقاً مسیرم درست بود، اما چند نفر از دیدهبانهای عراقی من را دیدند و محاصرهام کردند، فکر میکردند من نخستین نفر یک تیپ هستم و آنها مورد حمله قرار گرفتهاند و نیروهای زیادی پشت سر من هستند. خلاصه من را اسیر کردند و به خطوط عقب جبهه بردند. نزدیک غروب بود که جمع اسرا به هفت الی هشت نفر رسید.
بین ما چند نفر، یکی به زبان عربی آشنایی داشت، زمانی که دیدیم عراقیها با بیل و کلنگ زمین را میکَنند و با خودشان حرف میزنند. از آن دوست رزمنده پرسیدیم: اینها چه میگویند با صراحت عجیبی پاسخ داد: «میگویند هر کدام از آنها را در یک گودال جا میدهیم!.»
من از این همه صراحت جا خوردم و پیش خودم گفتم: اینها میخواهند ما را زنده به گور کنند، ای خدای بزرگ کاش شهید شده بودیم. اتفاقاً ترجمه آن دوست ما درست از آب درآمد و بدبختانه، نخستین نفری که قرار بود، زنده به گور شود، من بودم. یکی از عراقیها با قنداق تفنگ به سر من کوبید و مرا به داخل گودال انداخت. خاک تا نزدیک سینهام بالا آمد، نفربرها را روشن کردند تا از روی ما رد شوند. خوشحال شدم که با نفربر میمیرم و زنده به گور نمیشوم. در همین لحظه یک افسر به ما نزدیک شد و فریاد زد: مسلم! مسلم! یعنی اینها مسلمان هستند، زنده به گور نکنید. ما را به نفربرها بستند و یک دفعه از آن گودال بیرون کشیدند، خدا را شکر دست ما باز بود و توانستیم طنابها را از گردنمان جدا کنیم وگرنه حتماً خفه میشدیم. شب ما را نگه داشتند، چشمتان روز بد نبیند، صد رحمت به طویله، آن قدر بوی تعفن میآمد که نمیشد، نفس کشید.
در شهر العماره ما را گرداندند، بعضی از مردم آب دهان و گوجه فرنگی به سمت ما میانداختند. بعد از هفت هشت روز به اردوگاه الرمادی رسیدیم و اسارت ما در آنجا سه سال طول کشید، هشت ماه اول بسیار اذیت میکردند، به طوری که بعضی از برادران میگفتند ما اینجا مردهایم، اینجا برزخ است، خودمان خبر نداریم، این صحبتها حتی روی بچه مذهبیها هم اثر گذاشته بود.
حفظ کل قرآن در سه سال
برای درک آن دوران حداقل باید پنج روز در آن شرایط باشید تا بفهمید که چه مفهومی دارد. چندماهی که گذشت شهید رجایی به واسطه صلیب سرخ برای هر آسایشگاه یک جلد قرآن فرستاد. این قرآن باید به همه بچهها میرسید. ما قرآن را به ۱۲۰ حزب تقسیم کرده بودیم تا همه بتوانند از آن استفاده کنند. شکر خدا کم کم قرآنها زیاد شد و من به شدت با آن مأنوس شدم.
سال ۱۳۶۶ بود که به فکر حفظ قرآن افتادم و توفیق بزرگ حفظ آن را در سه سال باقیمانده اسارت پیدا کردم. شاید باور کردنش دشوار باشد، اما من به شخصه وقت کم میآوردم، به کلاس نهجالبلاغه میرفتم، گوش میکردم و نتبرداری میکردم و برای ۱۰ تا ۱۵ نفر دیگر بازگو میکردم. بعضی وقتها هم برای بچههایی که انفرادی و از جمع گریزان بودند، تک تک بازگو میکردم. شاید هفت کلاس یکنفره در یک روز برگزار میکردم.
در آسایشگاه همه جور اسیری داشتیم از مذهبی معتقد گرفته تا اسرایی که متفاوت بودند. یک نفر از اسرا گوشهای از آسایشگاه بر دیواری تکیه میکرد. مدام خیره میشد به در اردوگاه، شاید صلیبسرخ نامهای برایش بیاورد و شاید خبری، اما همانجا دق کرد و مرد. میان اسرا یک نفر از منافقین هم بود، البته جاسوسی نمیکرد، اما میگفت من مذهبی نیستم و اعتقاد چندانی نداشت. متأسفانه یک روز با نفت خودش را آتش زد و از دنیا رفت. برای او مراسم یادبود گرفتیم. نکته جالب اینکه حاجآقا ابوترابی در آن مراسم خیلی بیتابی میکرد و اشک میریخت، یکی از دوستان از او پرسید، ما برای شهدا و اسرای زیادی مراسم گرفتهایم، اما تا به حال شما را اینقدر بیتاب ندیده بودیم، دلیل این رفتار شما چیست؟ حاجآقا گفتند: شهید خیالش راحت است، زمانی که به شهادت میرسد، سعادتمند است و سرش بر بالین اباعبدالله (ع) گذاشته میشود. شاید من را فردای قیامت به خاطر اینکه این جوان را کنار نکشیدم و ارشاد نکردم، مواخذه کنند و این در حالی بود که او از هیچ کاری برای تمام اسرا فروگذار نمیکرد.
اردوگاه ما، نخستین اردوگاهی بود که به سراغش آمدند، اما از آنجایی که هنوز آمادگی نداشتیم، گروه چهارم از اسرای آزاد شده شدیم. بیستونهم مرداد سال ۱۳۶۹ زمانی که از اتوبوس عراقیها در نقطه مرزی پیاده شدیم، صدام برای تظاهر به مسلمان بودن به همه ما یک قرآن هدیه کرد! زمانی که در اتوبوس ایران نشستیم تا به این طرف مرز بیاییم برحسب عادت و علاقهای که به قرآن داشتم، آن را باز کردم، آیه ۳۹ سوره کهف آمد: «وَلَوْلَا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَکَ قُلْتَ مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْکَ مَالًا وَوَلَدًا» آنجا بود که فهمیدم کار خدا بود که ما آزاد شدیم و باید شکر این نعمت بزرگی را که خدا به ما عطا کرده است و از آن شرایط سخت نجات یافتهایم، به جا بیاوریم. از آنجا حرکت کردیم و در کرمانشاه مورد استقبال باشکوه مردم قرار گرفتیم و بعد هم با هواپیما به فرودگاه و در ادامه به پادگان الغدیر رفتیم. دو روزی در قرنطینه بودیم و صبح روز سیویکم شهریورماه به شهر خودم یعنی زرینشهر رسیدم.
نظر شما