به گزارش خبرنگار ایمنا، آن روز وطن، سراسر آغوش شده بود و بیقراریها یک کنج نشسته بود و رنج میخواست غزل خداحافظی را بخواند، همان روز که امیران این خاک بازگشتند.
خداحافظی شده بود، پرتکرارترین واژه. خداحافظ زنجیرهای یخزده روی دست و پاهای زخم خورده، خداحافظ دیوارهای بلند و تاریک و سرد، خداحافظ غریبی، خداحافظ حرفهای تهنشین شده در گلو، خداحافظ برزخ یخ زده بعثیها، خداحافظ کتکهای تاولزده از لابهلای سوز شلاق و ضربه شلنگ، خداحافظ انفرادیهای ملالآور و خداحافظ اسارت و اسارت تمام شد، درست در همان روز که زمستان برای همیشه رفت و آفتابگردان با آفتاب آشتی کرد و ابرمردان این دیار به زادگاهشان بازگشتند.
اسارت، بوی نم گرفته بود. رهایی بازیگوشی میکرد و جایی پنهان شده بود که نمیشد، آسان پیدایش کرد. بیخبری درون حرفها آویزان شده بود، دلتنگی روی دل سایه انداخته بود و حرفها روی هم آوار شده بودند و کلمههای بیپناه هم حسابی تب داشتند و انتظار عجیب طرفدار داشت. اما در این میان صبر خودش را حسابی به رخ میکشید. استقامت، تمام قد ایستاده بود. مقاومت ریشه کرده بود و توکل بیشتر از همیشه روی حرفها مینشست و بیشتر هم بالانشین صحبتها میشد.
زیبایی خلاصه شده بود در ایستادن و اسارت در برابر این ایستادن کم آورده بود. ماههای آخر چنان بود که انگار اسارت، اسیر اسرای ایرانی شده و زانو زده بود در برابر این همه صبوری.
یکی پایش جا مانده بود روی مین، یکی دستش هوای ماندن در جنوب داشت، یکی چشمهایش و صدای مرحوم ناصر عبداللهی میپیچد توی گوش و خش صدایش سوهان میزند به روح و دل جلا پیدا میکند و بیقراریها سر و سامان میگیرد.
اگر داغ دل بود ما دیدهایم، اگر خون دل بود، ما خوردهایم، اگر داغ شرط است ما بردهایم و حجت تمام میشود؛ دلی سربلند و سری سر به زیر، از این دست عمری به سر بردهایم....
آن روز وطن پر شد از عطر خاک باران خورده از بارش چشم، خندههای گره خورده با اشک شوق، دود اسپند و دستهای باز و انگشتهای گره خورده، اسرا با مردم و مادران چشمبهراه و پدران منتظر. روزی که همه برای خوش آمد گویی آمده بودند.
خوش آمدید ابر مردان مرد، قربان زخمهای کهنه دل و تنتان. زمین غرّه شد به خود آن روز که جای پای قدمهای شما، صورتش را نوازش میکرد. مرداد از هیجان تب کرده بود، محلهها آذینبندی شده و خانهها هم چراغانی و چشم ایران از بازگشت جگرگوشههایش روشن شده بود.
سلام بر بیستو ششم مرداد. روزی که اسرا به خانهشان برگشتند، به دیار مادریخود، به وطن که ناموس آنها است. بیشک آن روز حال چزابه خوب شد و فکه برای بازگشت پسرانش خوشحال، برای قدمهایی که میتوانست دوباره آنها را لمس کند. زخمهای شلمچه کمی التیام یافت. دوکوهه دوباره عاشق شد. خرمشهر آسانتر نفس کشید و آبادان سر از پا نمیشناخت.
درود و رحمت خدا بر وجود ناب و چون آب زلال شما که ایستادگی در پناه شما معنا گرفت. خوشآمدید یوسفهای عصر ما، تنتان سلامت.
نظر شما