ایستادگی پای عهدی جوانمردانه تا رسیدن به مقام والای شهادت

این بار سراغ همسر شهید مدافع حرمی می‌روم که مرد او استوار پای عهد جوانمردانه زمان کودکی با برادر شهیدش ایستاد و در مسیر شهادت باقی‌ ماند.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، طبق روال هر هفته با یک منطقه، این بار به سراغ خانواده یکی از شهدای منطقه ۷ شهرداری اصفهان می‌رویم؛ برای ساعت ۸:۳۰ با همسر شهید هماهنگ می‌کنم تا با او ملاقاتی داشته باشیم.

خانه شهید حسین آقادادی ابتدای کوچه‌ای قرار دارد و طبق نشانی، پشت در کرمی رنگی می‌ایستم، شاسی زنگ را فشار می‌دهم، ذکر علی (ع) پخش می‌شود، از همین ابتدا تفاوت این خانه با سایر خانه‌ها از صدایی که برای زنگ انتخاب کردند، مشخص می‌شود.

صدای ملایم و مهربانی سلام می‌گوید و با رویی خوش به استقبالم می‌آید؛ از حیاط خانه رد می‌شویم و او من را بسیار صمیمانه به داخل خانه راهنمایی می‌کند.

ایستادگی پای عهدی جوانمردانه تا رسیدن به مقام والای شهادت

به محض ورود قاب عکس شهید حسین آقادادی را دیدم، مرد خانه‌ای که به‌خاطر آرامش هزاران خانه دیگر رفت، روی میز به دیوار تکیه داده شده بود، به اطراف که نگاه می‌کنم، تمام جهات خانه نشانه‌ای از او دارد؛ از قاب عکس و لباس خدمتش در سپاه گرفته تا چوب‌پر خادمی‌اش در هیئت… من چند لحظه‌ای محو تصاویر و نشانه‌ها می‌شوم.

همسر شهید آقادادی دعوتم می‌کند تا بنشینم، تازه متوجه سادگی خانه و وسایل می‌شوم، به‌رغم ادعای برخی افراد که می‌گفتند، شهدای ما برای پول به سوریه رفته‌اند، اما همه‌چیز بسیار ساده و دل‌نشین است و من از همان ابتدا احساس راحتی می‌کنم؛ او در خانه تنها است و بچه‌ها به مدرسه و دانشگاه رفته‌اند.

از قبل به غیر از توضیحات مختصری که خوانده‌ام، مطلب زیادی درباره شهید نمی‌دانم، البته سال پس از شهادت چند باری خانواده‌شان را در مراسم مختلف دیده بودم، اما در سال‌های اخیر صحبتی از آن‌ها نبود، مادر خانواده آقادادی پس از پذیرایی مقابلم می‌نشیند، صحبت را با لبخندی از کودکی همسرش آغاز می‌کند: سردار شهید حسین آقادادی، دوم فروردین ۱۳۵۳ در بیمارستان شهید بهشتی اصفهان به دنیا آمد.

در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شد که از لحاظ اقتصادی در سطح متوسط قرار داشتند، او نهمین فرزند خانواده است، چند برادر بزرگ‌تر داشت، اما پدرشان دوست داشت نام پدر خود را بر یکی از فرزندان بگذارد که در نهایت قرعه به نام همسر من افتاده است.

یکی از برادرانش شهید اکبر آقادادی، شهید دفاع مقدس است که اکنون مزار هردو برادر در قطعه الی بیت‌المقدس، ورودی گلستان شهدا کنار هم قرار دارد و یکی دیگر از برادران نیز جانباز است.

از در اصلی که وارد گلزار شهدا می‌شویم، قطعه سمت چپ مزار دو برادر شهید کنار هم خودنمایی می‌کند، عکس یکی بسیار جوان و قدیمی، اما عکس برادر دیگر جدید است و سن بیشتری دارد، نمی‌دانستم این همجواری اتفاقی یا برنامه‌ریزی شده بوده است؟

خانم آقادادی از خواست خود شهید برای دفن در این مکان می‌گوید: بارها بیان کرده بود که پس از شهادت مزارم کنار برادر شهیدم است، سال ۹۶ در دیرالزور سوریه به شهادت رسید و همان‌طور که گفت کنار برادر شهیدش به خاک سپرده شد.

ایستادگی پای عهدی جوانمردانه تا رسیدن به مقام والای شهادت

از زمان ازدواج و نحوه آشنایی‌اش با شهید آقادادی می‌پرسم، به ۲۴ سال قبل پرت می‌شود و خاطرات آن زمان را به یاد می‌آورد: ازدواج ما سنتی بود، آن زمان من ۲۲ ساله و همسرم ۲۵ ساله بود، مهر سال ۸۷ مصادف با ولادت حضرت زهرا (س) به عقد هم درآمدیم، یک سال و ۹ ماه عقد بودیم و تیر سال ۸۰ عروسی کردیم.

در سالی که توسط حضرت آقا به نام امام خمینی (ره) نام‌گذاری شده بود عقد کردیم، سال امام علی (ع) عروسی و سالی که به نام امام حسین (ع) نام‌گذاری شد، اولین فرزندمان به دنیا آمد.

خانم آقادادی از معیارهای انتخاب خود و همسرش می‌گوید: غریبه بودیم و از قبل هیچ شناختی نسبت به‌هم نداشتیم، طی جریاناتی که نمی‌دانم اتفاقی بود یا خواست خدا، توسط یکی از همسایگان به مادر ایشان معرفی شدم و به خواستگاری من آمدند.

وقتی همسرم خصوصیات من را می‌شنود، بدون اینکه حتی یک‌بار من را دیده باشد، به مادرش می‌گوید: فقط همین دختر را می‌خواهم و تا وقتی جواب منفی نشنیده‌اید، سراغ فرد دیگری نمی‌رویم.

آن موقع ازدواج را هنوز جدی نگرفته بودم، هر روز خواستگار داشتم، زمان امتحاناتم بود و درگیری فکری داشتم، به مادرم گفته بودم هرکسی را که با خصوصیات فکری من جور نیست، اصلاً به من نگویید.

نگران نسلی بودم که از ما به جا می‌ماند

همسرم در همان دیدار اول جذبه خاصی داشت و به قلبم نشست، بدون هیچ تکلم و شناختی، اما نگران آینده بودم که با وجود تمام رفت‌وآمدها و تحقیق‌ها باز هم نتوانم او را بشناسم، توکل زیادی به خدا داشتم، «خدایا تو انتخاب کن، من نمی‌توانم»، به هر دری زدم دیدم نمی‌توانم انتخاب کنم، از طرفی روایتی از رسول اکرم (ص)، خوانده بودم: «وای به حال فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان»، نگران نسلی بودم که از من و همسرم به جا می‌ماند پس اگر اشتباه انتخاب می‌کردم جفا در حق نسل ما بود.

چیزی که موجب شد تصمیم نهایی را بگیرم و مصمم شود صحبتی بود که از او شنیدم: «هرچه دارم حتی اگر کم باشد، انفاق می‌کنم، بخشی از آن مال مردم است و باید در راه خدا داده شود.» این جمله به دلم نشست، در حرف‌هایش صداقت بود، هر آنچه می‌گفت از صدق دل بود، آن زمان باب نبود که زوجی یک جلسه دو ساعت صحبت کنند، اما ما ساعات طولانی صحبت کردیم.

با این وجود سه بار به قرآن تفأل زدم تا مطمئن شوم همانی است که خدا انتخاب کرده است، بار سوم قرآن تشر زد که خودت را به نیکوکاران عرصه کن و اگر این کار را نکنی از گناهکاران محسوب می‌شوی، آن موقع مطمئن شدم که این انتخاب الهی است.

همسر شهید از کار و درآمد او زمان خواستگاری و اوایل ازدواج می‌گوید: زمانی که آمدند خواستگاری، از کار و درآمد هیچ حرفی نزدم، تمام حرف‌ها مربوط به شناخت شخصیت ایشان بود، مادیات برای من اصل نبود، تمام مادیات را وظیفه مرد می‌دانستم، چیزی که وظیفه بود را باید انجام می‌داد، اگر من می‌گفتم و انجام می‌داد ارزشی نداشت، حتی الان نیز همین‌طور است، کاری را من نخواهم هم انجام می‌دهد.

ایستادگی پای عهدی جوانمردانه تا رسیدن به مقام والای شهادت

ایستادگی پای عهد برادرانه

«در ۸ سالگی برادرش شهید می‌شود، پای پیکر برادر عهد می‌بندد که در مسیر برادر باشد، این عهد و پیمان را تا آخر فراموش نکرد، عهدی بچگانه، اما جوانمردانه، همان دوران دفاع مقدس پای عهد خود ایستاد، اواخر جنگ حدود ۱۳ سالگی دست در کپی شناسنامه می‌برد و به پادگان معظمی خمینی‌شهر برای آموزش‌ها، اعزام می‌شود.»؛ این‌ها ماجرای عهدی است که شهید آقادادی با برادر شهیدش می‌بندد.

ایستادگی پای عهدی جوانمردانه تا رسیدن به مقام والای شهادت

همسر او ادامه می‌دهد: مادرشان بی‌تابی می‌کند که دیگر طاقت سومی را ندارم، یکی که شهید شده، دیگری جانباز است و جلوی چشمم درد می‌کشد، سومی را نمی‌توانم تحمل کنم، او را برگردانید، به‌خاطر احترام زیادی که به مادر داشت، روی حرفشان حرفی نمی‌زند، برمی‌گردد و در رشته مهندسی عمران تحصیل می‌کند.

ترم آخر لیسانس بود که عقد کردیم، بعد از آخرین امتحان، در خصوص کار و کسب درآمد با من صحبت کرد، سپاه بهترین و کوتاه‌ترین مسیر برای آن عهد، ایمان و مسیری بود که دنبال آن بودیم، پس از طی دوران آموزشی، خدمت ایشان در یگان ۴۰ مهندسی صاحب‌الزمان (عج) قطعی شد.

به دلیل علاقه زیاد به شهید خرازی و خدمات زیاد لشکر ۱۴ امام حسین در زمان جنگ، دوست داشت در این لشکر خدمت کند، حتی قصد داشت انتقالی بگیرد، اما وقتی با هم صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که نام آقا صاحب‌الزمان (عج) پای این نامه است و هدف ما خدمت‌گذاری و سربازی آقا است.

در همان یگان خدمت کرد و از همان‌جا به سوریه اعزام شد، پنج روز از اعزام می‌گذشت که به درجه رفیع شهادت رسید.

از ماجرای سوریه رفتن شهید می‌پرسم، می‌گوید: بنا به آرمانی که داشت، دوست داشت در گردان تخریب سپاه خدمت کند، اما به دلیل تحصیلات به ایشان در جای دیگر نیاز بود، در نهایت وقتی قضیه سوریه در سال ۹۴ پررنگ شد و حضرت آقا فرمان دادند که فرمانده‌ها در آن مکان خدمت کنند، همسرم ثبت‌نام کرد.

سال ۹۴ که برای اعزام به سوریه ثبت‌نام کرد، به دلیل اینکه برادر شهید بود و در جایگاه فرمانده خدمت می‌کرد و به تخصص او نیاز بود، هربار از اعزام ممانعت می‌شد، در این دو سال پیوسته پیگیر بود تا به سوریه اعزام شود؛ سال ۹۶ چهار روز پس از دهه اول محرم و خادمی در هیئت رزمندگان اسلام، اسمش برای اعزام به سوریه درآمد، تمام خانواده قبول کردند چرا که از دو سال پیش آماده بودیم.

اولین اعزام، آخرین اعزام شد

از زمان اعزام تا شهادت تنها دو هفته طول کشید، تمام کارها به سرعت پیش می‌رفت، اولین اعزام، آخرین اعزام شد، آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد: قسمت این بود که با این سرعت برود و به این مقام برسد.

حتی ثبت‌نامش را با مشورت من انجام داد، از روزی که عقد کردیم هیچ کاری را بدون مشورت انجام ندادیم حتی انتخاب شغلش، مشورت می‌کردیم صحبت می‌کردیم به نتیجه می‌رسیدیم، نتیجه‌ای که مشترک بود را انجام می‌دادیم، اگر یک نفر راضی نبود آن کار را انجام نمی‌دادیم، رضایت قلبی در مسیر داشتیم، هیچ مشکلی در اعتقادات نداشتیم، مسیری بود که باهم انتخاب کردیم.

ایستادگی پای عهدی جوانمردانه تا رسیدن به مقام والای شهادت

سفره‌ای در مسیر ولایت

سوریه سفره‌ای بود که در مسیر ولایت پهن شد، دفاع مقدس سفره‌ای بود که هشت سال در کشور پهن شد، هرچند خروش و جذب آن زمان بیشتر بود، افراد با هر طرز تفکری جذب می‌شدند، اما سوریه متفاوت بود، تنها تعدادی از خواص می‌توانستند بروند.

بحث‌های سیاسی در خانه ما رایج بود و اعتقادی شخصی ایشان نبود، بحث شهادت میان اهالی خانه مرسوم بود، شهادت یک بحث گنگ دفعی برای ما نبود، بچه‌ها خواهان شهادت بودند و با مقوله شهادت عجین بودند، برای رسیدن به آن رقابت وجود داشت.

به بچه‌ها می‌گفت، ما چه باشیم چه نباشیم مردم زندگیشان را می‌کنند، کسی حواسش نیست که روزی آدمی بوده است و اکنون نیست، پس حواستان به زندگیتان باشد برای خدا زندگی کنید و فقط خدا را در نظر بگیرید.

سالی که همسرم شهید شد، فرندانمان تقریباً هم سن و سال فرزندان آقا اباعبدالله (ع) بودند، پسرم سه ساله، دخترانم ۱۵ و ۱۲ ساله بودند، اکنون پسرم دیگر چیزی به وضوح از پدر به یاد ندارد.

می‌گویم به نظر من همسران شهدا جایگاهی کمتر از شهید ندارند، کار شما سخت‌تر است، با وجود تمام سختی‌هایی که در زمان حیات و پس از شهادت همسرش متحمل شده است، می‌گوید: این‌طور نیست، همه تصور می‌کنند که شهید وارد میدان می‌شود و یک گلوله می‌خورد و شهید می‌شود، همه از دور نگاه می‌کنند و چنین حسی دارند، شهید قبل از اینکه شهادت را انتخاب کند سختی‌ها را می‌کشد، ۱۷ سال شاهد بودم که شهید آقادادی چه شب و روزهای سختی را می‌گذراند.

دختر بزرگم خیلی بابایی است، ارتباط زیادی با پدر داشت، به راحتی درددل می‌کرد، موقع مأموریت همیشه پنهانی گریه می‌کرد، شب اعزام همه‌چیز به سرعت پیش می‌رفت، پنهانی نامه‌ای نوشت و داخل ساک گذاشت، پدرش در سوریه نامه را دیده و در جواب او که گفته بود، «بابا من بعد از شما تکیه‌گاهی ندارم»، نوشته بود: «دخترم تکیه‌گاه تو فقط خدا باشد و هر کاری انجام می‌دهی تنها برای خدا باشد، خودم خواهان شهادت بودم، اما از زمانی که اسمم برای سوریه درآمد حتی برای شهادت‌طلبی هم نرفتم تنها فکر و ذکرم این بود که خدایا فقط به‌خاطر تو بروم و برای تو مفید باشم.»

اواخر صحبتمان خانم آقادادی از ازدواج دختر بزرگ شهید خبر می‌دهد: دختر بزرگم به‌تازگی، روز میلاد حضرت زهرا (س)، ازدواج کرده است، یک‌سری اتفاقات افتاد که همچون شروع زندگی ما شد، خودش شیوه‌ای دیگر انتخاب کرد، اما پدرش جور دیگری خواست، آخر کار تسلیم شدند و همان را که بابا خواست انجام دادند.

دوست داشتند خطبه محرمیت مشهد یا قم خوانده شود که با وجود شرایط و فرصت کم هیچ‌کدام میسر نشد، در نهایت همه‌چیز دست به دست هم داد و خطبه عقد سر مزار پدرش خوانده شد، به دخترم گفتم: آخر همان چیزی شد که بابا می‌خواست...

ایستادگی پای عهدی جوانمردانه تا رسیدن به مقام والای شهادت

به ساعت نگاه می‌کنم، بیش از یک ساعت از گفت‌وگوی دل‌نشین ما گذشته، اما متوجه گذر زمان نشده بودم؛ قبل از خداحافظی درخواست می‌کنم تا تصویر قاب عکس‌ها و لباس شهید را ثبت کنم.

او به‌رغم اصرار من با گشاده‌رویی تا دم در بدرقه‌ام می‌کند، بانویی که با صبر زینب‌گونه‌اش متفاوت با انسان‌های معمولی است…

کد خبر 723213

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.