به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و بهطور اتفاقی جریانی رخ میداد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز میپرداختند.
طنازیهای رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس روایتهای کمتر دیده شده از جنگ است، روایتهایی که خنده بر لبانتان میآورد و باعث میشود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به جنگ بنگرید.
حمید حکیمالهی در کتاب «ام کاکا» روایتگر سرو کله زدن رزمندگان با موشهای بزرگی میشود که در سنگرها جا خوش کرده بودند: «در سنگرهای جبهه شوش، موش زیاد بود و اذیتمان میکرد. شبها صدای رفتوآمد موشها را پشت پلاستیکها میشنیدیم. من و سه تا از بچهها شیشه مربای هویج داشتیم که به جای لیوان از آن استفاده میکردیم و بین بچهها که همه لیوان پلاستیکی داشتند، با کلاس به حساب میآمدیم.
یک شب من و مهدی لیث و برادر دیگری دور فانوس روشن سنگر نشسته بودیم که یک موش آمد و یک راست داخل لیوان من که روی زمین بود، رفت. من هم بلافاصله لیوان را برگرداندم و به مهدی گفتم: تیربار ژ ۳ رو بردار بیار، گفت: برای چی؟ گفتم: بردار بیا اینجا.
مهدی تیربار را آورد و من آن را روی لیوان گذاشتم تا موش فرار نکند، به مهدی هم گفتم آن را بپاید تا من برگردم.
رفتم سراغ گربه، گربه را برای خلاص شدن از شر موشها در جبهه شوش رها کرده بودیم.
یک شب که در شهر بودیم، در تاریکی بچهگربهای آمد و روی پای من ایستاد تا میومیواش را شنیدم، گفتم: من تو آسمونا دنبالت میگشتم، روی زمین پیدات کردم! بچه گربه را گرفتم و برای بچههای جبهه بردم. کنار سنگر به او غذا میدادیم، اما ناقلا راهش را پیدا کرده بود و همیشه در واحد تدارکات پلاس بود. به بچهها میگفتم: بفرما! اینرو ما آوردیم موش بگیره، حالا حاضریخور شده.
در حالی که عراقیها خمپاره ۶۰ میزدند، از سنگر بیرون دویدم و از کنار تدارکات گربه را برداشتم، اول کمی جیغوداد کرد، اما به او گفت: بیا که برات یه غذای خوب گیر آوردهام. به سنگر برگشتم و گربه را روبهروی لیوان گذاشتم تا موش را دید شروع کرد به چرخیدن دور لیوان موش بیچاره هم از ترس سبیلهایش میلرزید، من و مهدی هم شکممان را از خنده گرفته بودیم.
دو دشمن روبهروی هم قرار گرفته بودند. بعد از چند دقیقه باید موش را به گربه تحویل میدادیم. تیربار را از روی لیوان برداشتیم، گوشهای از لیوان را بلند کردم تا گربه خودش موش را بگیرد اما گربه رفت آن طرف. دوباره لیوان را سر جایش گذاشتم. گربه داشت چرخ میزد. یک گوشه دیگر لیوان را بلند کردم. در همین حین گربه عقب گرد کرد، موش هم از فرصت استفاده کرد و فرار کرد تا ۲۰ دقیقه بعد از آن گربه سرش را به شیشه چسبانده بود و میو میو میکرد. ما هم میگفتیم: ول کن بابا! مرغ از قفس پرید.»
نظر شما