خاطرات یک رزمنده
-
یک عکس یک روایت؛
فرهنگقاطری که به اندازه ۳ لندکروز میارزید!
رزمنده دفاع مقدس میگوید: در عملیاتهای غرب به دلیل صعبالعبور بودن به جای استفاده از تویوتای و وانتهای لندکروز از قاطر برای باربری استفاده میکردیم، رزمندگان میگفتند یک قاطر به اندازه سه تا لندکروز برای حمل مجروح، مهمات، غذا ارزش دارد، چند رأس قاطر هم به ما داده بودند که از آنها استفاده…
-
فرهنگغمانگیزترین عکسی که با دوربینم از جنگ گرفتم
رزمنده دوران دفاع مقدس میگوید: در مرحلهای از عملیات خیبر به جایی رسیده بودیم که دیگر آمبولانس نداشتیم؛ چرا که تمام آنها منهدم شده بودند و ما مجبور بودیم برای انتقال مجروحان از چند کمپرسی عراقی که به غنیمت گرفته بودیم، استفاده کنیم و این کار مظلومیت رزمندگان ما را میرساند.
-
یک عکس یک روایت؛
فرهنگماجرای بالگرد سقوط کرده بین نیزارهای جزیره مجنون
رزمنده دفاع مقدس میگوید: حین عملیات خیبر قرار شد تعدادی پزشک را با قایق به خط مقدم ببریم، حین حرکت با بالگرد سقوط کردهای بین نیزارهای جزیره مجنون روبهرو شدیم که منهدم شده بود.
-
فرهنگهمراهی اسرای عراقی با شوخی یک فرمانده!
شهید محمدباقر بهرامی از نیروهای با تجربه و قدیمی لشکر امام حسین(ع) که فرماندهی یکی از گروهانها را به عهده داشت،صبح عملیات، اسرای عراقی را در محلی جمع و به آنها گفته بود؛ بلند شعار دهید: «الموت البهرامی الموت البهرامی» و خودش هم در کنار اسرا بلند فریاد میزد: «الموت البهرامی؛ الموت البهرامی»
-
فرهنگتوصیههایی که مثل آب در هاون کوبیدن بود!
«پیرمرد با خشوع خاصی میخواند:«ربنا اتنا…» ناگهان علی با صدایی بلند از داخل دیگ گفت: «اقرا»، پیرمرد تکانی خورد، کمی خودش را جمعوجور کرد و به نماز ادامه داد، دوباره صدای بلندی شنیده شد: «اقرا» چون دیگ بزرگ بود،صدا در آن میپیچید، پیرمرد بنده خدا هاج و واج مانده بود.»
-
فرهنگروایت یک رزمنده از میهماننوازی یک بیسیمچی
یک رزمنده دفاع مقدس با اشاره به صفا و صمیمیتی که بر فضای جبههها حاکم بود، میگوید:باد خنکی از روی صورتهای ما عبور و برایمان موقعیت لذتبخشی را فراهم کرده بود! در این هنگام چشمان خود را با هزار زحمت، باز کردم، شهید جواد محب، بیسیمچی شهید علیجانی را دیدم که با بادبزن حصیری مشغول باد زدن…
-
فرهنگحسن شوفر و مجید آمپولزن!
یکی از رزمندگان دفاع مقدس با اشاره به صفا و صمیمیت شهید حسن باقری با نیروهایش میگوید: «حسن از من پرسید نظر خودت هم اینه؟ گفتم آره، هر چی مجید بقایی بگه، گفت: متأسفم برات پسر! مگه دمت به دم مجید بسته است؟ یه آمپولزن برا تو تصمیم میگیره؟ مجید هم به شوخی گفت: آمپولزن بهتر از شوفره!
-
فرهنگپادرمیانی مادر برای اعزام دوباره به جبهه/ موج انفجاری که همنشین او شد
پس ازگرفتن موج انفجاری شدید در شهرک دارخوین، به او اجازه شرکت در جنگ نمیدهند، اما عشق به وطن ودفاع ازآن سبب میشود تا دوباره رضایت پدر و مادرش را جلب کند و عازم نبرد شود، «مجتبی مطلبی»،شعار« عاشق ایران هستم» را با عمل به اثبات رسانده است.
-
فرهنگروز اولی که به جبهه رفتم
یک رزمنده دفاع مقدس با اشاره به اولین حضورش در خط مقدم میگوید: در سنگر بودم که عراقیها پاتک سنگینی علیه ما آغاز کردند. شدت حمله آنها چنان بود که برخی از سربازان عراقی تا کنار خاکریزمان جلو آمدند، من ترسیده و هراسان از همسنگریهایم پرسیدم، چهکار باید کنم؟
-
فرهنگموافقت با ترک لشکر به شرط رفتن به بهشت!
یکی از رزمندگان دفاع مقدس با اشاره به درخواست شهید امیریمقدم برای رفتن از لشکر ۲۵ کربلا میگوید: سعید یک کاغذ برداشته بود و رویش نوشته بود التماس میکنم بگذارید بروم،آقا مرتضی زیرش نوشته بود نه. سعید مکث کرده بود و دوباره نوشته بود: فقط برای رفتن به بهشت»
-
فرهنگماجرای دو برادر و نیم پلاکی که در اروند ماند
یک رزمنده دفاع مقدس با اشاره به ماجرای دو برادری که یک روح در دو کالبد بودند، میگوید: ابوالقاسم سه بار تکرار کرد: «صبر کن، صبر کن، من امشب شهید میشوم، عباسجان نکند شهادت دو برادرت در جنگ بهانهای شود برای تو برای ترک جبهه، قول بده تا با تمام توانت در میدان نبرد بمانی.»
-
فرهنگبوی کباب سوخته همه جای منطقه را فرا گرفته بود!
یکی از رزمندگان دفاع مقدس با اشاره به اجرای عملیات صاحبالزمان(عج) در کارخانه نمک میگوید: حین حرکت کنار جاده و در داخل آب نمکها، مین منوری روشن شد، اگر نور مین منور بالا میرفت، منطقه را روشن و دوشکای عراقی که پشت دژ دوم قرار داشت، بهطرف ما شلیک میشد و دشمن همه نیروها را قتل عام میکرد!
-
فرهنگماجرای راننده لودری که با تیر مستقیم به شهادت رسید
یک رزمنده دفاع مقدس در کتاب «زنده با کمیل» به ماجرای شهادت یک راننده لودر در اثر اصابت تیر مستقیم اشاره کرده است: «داشتم با یکی از بچهها صحبت میکردم که صدای انفجاری، دیدهها را به سمت لودر چرخاند. لودر در دود و آتش گم شده بود و اثری از راننده به چشم نمیخورد، گویا لبخند آخر او را خریده بودند.»
-
فرهنگمیهمان نیزارهای جزیره امالرصاص/ مصطفی رفت و نوعروس را تنها گذاشت
یکی از رزمندگان دفاع مقدس میگوید: مادر شهید جلو رفت، دو اتاق قدیمی را برای زندگی او در نظر گرفته بودند؛ مادر مصطفی درهای چوبی یکی از اتاقها را باز کرد، همگی وارد اتاق شدیم، با کمال تعجب! جهیزیه نوعروسش را داخل اتاق، مرتب چیده بودند، بچهها با مشاهده جهیزیه بیاختیار شروع به گریه کردند.
-
فرهنگداستان موش و گربه در سنگرهای جبهه شوش!
یکی از رزمندگان دفاع مقدس می گوید: «یک شب که در شهر بودیم، در تاریکی بچهگربهای آمد و روی پای من ایستاد تا میومیواش را شنیدم، گفتم: من تو آسمونا دنبالت میگشتم، روی زمین پیدات کردم! بچه گربه را گرفتم و برای بچههای جبهه بردم. کنار سنگر به او غذا میدادیم، اما ناقلا راهش را پیدا کرده بود.»
-
همراه با خاطرات یک رزمنده؛
فرهنگایستادگی تا آخرین نفس؛ خاکریزی که با خون زده شد
یک رزمنده دفاع مقدس با اشاره به رشادتهای نیروهای واحد مهندسی گفت: هنوز چند دقیقهای از کار کردن راننده بلدوزر و زدن ادامه خاکریز نگذشته بود که ناگهان تکتیرانداز دشمن گلولهای را به سر آن رزمنده شلیک کرد و آن جوان بسیجی و شجاع را بهشهادت رساند.
-
فرهنگبا پای لنگان دشمن را فراری داد!
شهید سعید امیریمقدم که یکی از راویان صحنه نبرد محسوب میشد، در روایت رشادت رزمندگان تیپ ویژه ۱۵۵ شهدا در عملیات کربلای ۲ نقل کرده است: «معاون طرح و عملیات که مجروح شده بود، پیش از آنکه معبر باز شود، اللهاکبرگویان از سایر نیروها جدا شد و لنگانلنگان به طرف کانال نیروهای دشمن دوید.
-
فرهنگطاقت دیدن آن صحنه برایم ناممکن بود!
یک رزمنده دفاع مقدس میگوید: با شناختی که رزمندههای ستاد از عبدالمحمد داشتند، میدانستند که حتی فرماندهان هم حریفش نیستند. همه در حیرت و تعجب بودند که این پسر جوان چطور جرئت کرده است به او توهین کند و بدوبیراه بگوید! اعضای ستاد هر لحظه منتظر اقدام او بودند.