به گزارش خبرنگار ایمنا، ۱۲ روز از پاییز سال ۱۳۴۱ گذشته بود که در یکی از محلههای تبریز و در منزل حاجحمید بزاز، پسری به دنیا آمد که نامش را به عشق جوان شهید و رعنای اباعبدالله، اکبر گذاشتند. خانوادهای که برکت خود را وامدار ایمان اهل خانه و عشق به ائمه اطهار و علیالخصوص امام حسین (ع) بود. حاجحمید که از معتمدین محل و عضو هیئت امنای مسجد مصطفی خمینی بود و در درستکاری ید طولایی داشت، صاحب سه فرزند دختر و سه فرزند پسر بود.
حاجحمید نوای گرمی داشت و در این مسجد به نوحهگری هم میپرداخت. اکبر همراه پدر به مسجد میرفت و پای منبر علما مینشست و کمکم طبع کودکانهاش با حقیقتهای بزرگ عجین شد. او از کودکی علاقه خاصی به اوراق کردن اسباب بازیهایش داشت. کنجکاوی زیاد او باعث میشد برای فهمیدن طرز کار اسباببازیها، آنها را تا پیچ و مهره آخر باز کند.
مقطع دبستان را در محله ششگلان گذراند و وارد مدرسه راهنمایی شد. اشتیاق او به کارهای فنی باعث شد که درسش را نیمهکاره رها کند و در یک مغازه مکانیکی به عنوان شاگرد مشغول کسب مهارت شود. علاقه و همت او باعث شد، خیلی زود این کار را فراگرفته و برای خودش استاد شود.
ماندن در جبهه کردستان از عهده هر کسی بر نمیآمد
دوران کار او مصادف شده بود با روزهای انقلاب، به تبع بینش سیاسی پدر او نیز همزمان با کسب و کار در راهپیماییها شرکت میکرد و یکی از فعالان اقامه روضه ابا عبدالله (ع) در ماه محرم و صفر و در مسجد و محله بود. مدتی بعد در اداره پست به عنوان مکانیک مشغول بهکار شد. در زمستانهای سرد تبریز وقتی دوستان و بچههای محل برای دیدنش میرفتند، یک حلبی را پر از هیزم میکرد تا آتشی مهیا کند. همه دور آتش مینشستند و اکبر با صدای گرمی که از پدر به ارث برده بود، شروع به مداحی میکرد.
مجلس روضه کنار آتش گرم میشد و روحانیت خاصی مییافت. آن زمان نمیدانستند که تعداد زیادی از این جمع با هم در جبههها همرزم و رفیق و یار خواهند شد. ۲۱ سال داشت که بعد از پیروزی انقلاب و در سال ۱۳۶۲ به دلیل علاقه خاصی که به انقلاب و سپاه پاسداران داشت به این ارگان پیوست و بیدرنگ نیز عازم جبهه شد. اکبر چند ماهی در جبهه غرب و کردستان بود، ماندن در آنجا کاری بود که از عهده هرکسی برنمیآمد.
نیروهای ضد انقلاب به شدت فعال بودند و گاهی بچهها کمین میخوردند و رزمندگان ایرانی تلفات زیادی میدادند. بچههایی که در کردستان بودهاند، بهتر میدانند که سختی جنگ در کردستان بهخصوص اوایل پیروزی انقلاب یعنی چه! در چنین شرایطی اکبر در کردستان بود و از هیچ خطری واهمه نداشت. برای کسی که عشق به شهادت دارد فرقی نمیکند که سرش توسط ضدانقلاب از تن جدا شود یا با تیر و ترکش توپ دشمن در خون خود بغلتد. پس از آن اکبر جداری سیلاب، که دیگر برای حضور در جهاد سر از پا نمیشناخت، راهی جبهههای جنوب شد. بهخاطر تواضعی که داشت، هیچ مسئولیتی را قبول نمیکرد و دیگران را بر این کار ارجح میدانست.
اکبر از فرصتی برای مداحی استفاده میکرد
محمد نیکنفس، همرزم و همشهری شهید اکبر جداری درباره علاقه شدید او به مداحی میگوید: اکبر هم شوخطبع بود هم ذوق خواندن داشت، روزی در داخل مسجد تمرین رژه میکردیم، قرار بود بچههای بسیجی پایگاه در رژه ۲۲ بهمن شرکت کنند. یک نفر از بسیجیان که قبلاً در ارتش خدمت کرده بود و فوت و فن رژه را میدانست برای سایرین مربیگری میکرد، اکبر را صدا کرد و گفت: من فرمان میدهم تو اجرا کن تا بچهها هم یاد بگیرند. چند تا فرمان داد و اکبر اجرا کرد، بعد فرمان قدم رو داد، اکبر حرکت کرد و مربی بدون این فرمان توقف اکبر را بدهد رو به بچهها کرد و توضیحاتش را ادامه داد، اکبر قدمزنان رفت و رفت تا رسید پای منبر و بدون توقف در حالت قدمرو از پلههای منبر رفت بالا! همه حاضران زدند زیر خنده.
ذوق مداحی اکبر هم عالمی داشت، همیشه دفترچه شعرهای نوحه همراهش بود، هر فرصتی گیر میآورد، بچهها را دور خودش جمع میکرد و نوحه میخواند این نوحه آهنگران را در اوایل جنگ به خاطر آهنگ دلنشینش چندین بار برایمان خواند: ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود / لالههای سرخ پرپر گشته ایران درود
در موقعیت شهید اوهانی هم که بودیم بهخصوص قبل از اینکه بچهها سوار ماشینها شده به منطقه عملیات عازم شوند این ابیات را بیشتر میخواند:
خبر وئر ای صبا اهل ولایه / گئدیر رزمنده لر کربو بلایه / چاغیر پیر و جوانی / نشان وئر کربلانی / ای صبا به اهل ولا خبر بده / رزمندهها دارن میرن کربلا / پیر و جوان را صدا بزن / و کربلا را نشانشان بده
نوحهای که در صورت غرق به خونش تجلی حقیقی پیدا کرد
وقتی لب به مداحی میگشود، شوری در میان بچهها میافتاد، او میخواند و ما هم در حسینیه گردان سینه میزدیم، قبل از عملیات بیتالمقدس ۲، به اتفاق شش نفر از بر و بچههای پایگاه امامزاده، در گردان حبیببنمظاهر بودیم.
اکبر جداری، حمید غمسوار، علی نیکنفس، فیروز دینمحمدی، علی دلیری، اسماعیل سلیمی و من. یک روز قبل از عملیات بیتالمقدس ۲، در موقعیت نزدیک منطقه عملیات، تمام وسایل چادرها را تحویل تدارکات داده بودیم و بچهها در بیرون چادر برف بازی راه انداخته بودند و اکبر و من و چند نفر از بچهها داخل چادر خالی صحبت میکردیم، اکبر به شوخی تسبیحش را برداشت و برای هرکدام از آن جمع دوستانه و خصوصی، تفالی زد. به یکی گفت که فردا تو شهید میشوی، فلانی تو اسیر میشوی، تو سالم میمانی، تفالی هم برای خودش زد و با خنده گفت: تکلیف من هم معلوم شد، من هم اسیر میشوم، عصر که شد بلافاصله منطقه تجمع را ترک کردیم. منتظر بودیم که هوا تاریک شود و راه بیفتیم.
دشمن بالای سرمان بود و باید در تاریکی شب، مسیر را طی میکردیم، وقت اذان مغرب ستون گردان بهراه افتاد، در میان برف و نم نم باران، اکبر جداری شروع کرد به گفتن اذان چه اذان زیبا و دلنشینی! آخرین نوای اذان از نای اکبر روحمان را صفا داد و قافله مردان خدا را برای صحنههای عشقبازی آماده کرد، شب بیستو ششم دیماه سال ۱۳۶۶ فرا رسید، ساعت سه نصف شب زیر آتش شدید دشمن و در میان برف و کولاک بچهها سر از پا نمیشناختند، نفس زنان ارتفاع یک متری برف را میشکافتند و هر لحظه خود را به ارتفاع قله «قامیش» نزدیک و نزدیکتر میکردند، گلولههای توپ در اطراف ستون منفجر میشد و چکاچک گلولهها در بیخ گوشمان هشدار میداد که شاید این یکی به پیشانیات بخورد، ناگهان گلوله توپی وسط ستون منفجر شد و اوضاع دگرگون شد. بسیاری از همرزمان با اصابت گلوله و ترکش به خون خود غلتیدند اما، ترکشی که به اکبر جداری اصابت کرد ماجرای دیگری داشت؛ گویی حنجره اکبر نوای گلوی علیاصغر داشت. در آن گلویی که از کودکی نوای روضه سیدالشهدا (ع) سر میداد، ترکشی جا خوش کرد که گلو و فک او را برید. اکبر در آن شب جانفرسا به میهمانی سرور و سالارش اباعبدالله (ع) شتافت. شاید نوحهای که بیشتر از همه میخواند، در صورت غرق به خونش، تجلی حقیقی پیدا کرد: «حسینجان، من از کودکی عاشقت بودهام / قبولم نما گرچه آلودهام
و به این ترتیب خون اکبر و اکبرها، برفهای سپید بلندای قامیش را قرمز کرد.
نظر شما