محمدحسین: دخیل بستم تا برایم خیر شوید

همسر شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی می‌گوید: نشست روبه‌رویم، خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون نشستم! زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می‌گذاشتم و تحویلش می‌دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد: رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم.

به گزارش خبرنگار ایمنا، انتخاب یار و همراهِ زندگی، بی‌شک یکی از مهم‌ترین انتخاب‌های هر فرد در طول سالیان عمرش است. انتخابی که مقدمه‌ای برای رسیدن به آرامش و خوشبختی در حیات دنیایی و اخروی است. این عشق انسانی گرچه رنگ و بوی دنیایی دارد، اما می‌تواند راهی برای رسیدن به معشوق حقیقی باشد.

کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی است که همسرش از روزهای آشنایی در بسیج دانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو می‌کند. او با ماجراهایی که در دانشگاه داشتند، کتاب را آغاز می‌کند و از خواستگاری‌های پی در پی او می‌گوید. تا به زمانی که می‌رسد که نظرش عوض می‌شود و تصمیم می‌گیرد که به این خواستگار جواب مثبت دهد.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمی‌دانم پافشاری‌هایش باد کله‌ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی‌اش. از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله‌ام از پنجره او را دیدیم. خاله‌ام خندید: مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست! با خنده گفتم: خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام!

خانواده‌اش نشستند پیش پدر و مادرم. خانواده‌ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که این دوتا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن! با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می‌نشستیم برای آینده‌مان حرف می‌زدیم.

محمدحسین: دخیل بستم تا برایم خیر شوید

تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: چقدر آینه! از بس خودتون رو می‌بینین این قدر اعتماد به نفس‌تون رفته بالا دیگه!

از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن‌هایم بازی می‌کردم. مثل گوشی در حال ویبره. می‌لرزیدم. خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می‌کرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکس‌هایم را جمع کرده بودم. فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی‌ام. اتاق را گز می‌کرد، انگار روی مغزم رژه می‌رفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید. چه در ذهنش می‌چرخید نمی‌دانم! نشست روبه‌رویم، خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون نشستم! زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می‌گذاشتم و تحویلش می‌دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد: رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که می‌تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!

نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می‌زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام بود و دل من.

از ۱۹ سالگی‌اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقاً جمله‌اش این بود: "راست کارم نبودن، گیروگور داشتن! گفتم: از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟ خندید و گفت: توی این سالا شما رو خوب شناختم! یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب‌هایی بود که دیده و شنیده بود، می‌خوانم. همان کتاب‌های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. می‌گفت: خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین بلکه خوردین! فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. می‌گفت: وقتی این کتابا رو می‌خوندم. واقعاً به حال اونا غبطه می‌خوردم که اگه پنج سال، ۱۰ سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن، واقعاً زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده میشه، نایابه! "»

کد خبر 667696

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.