به گزارش خبرنگار ایمنا، دوکوهه از اتوبوس پیاده شدیم. با کنجکاوی هرچه تمامتر به اطراف نگاه میکردیم، چشمهایمان عراقیها را جستوجو میکرد. تصورمان از جنگ همان تصاویری بود که از تلویزیون میدیدیم، درگیریهای تن به تن در خرمشهر؛ رزمندههایی که مجبور بودند از زیر تیر و رگبار عراقیها از خیابان رد بشوند اما حالا خبری از آنها نبود. نمیدانستیم که ۳۰ کیلومتری با خط مقدم فاصله داریم. از اصفهان به ما لباس و پوتین داده بودند به محلی هدایت شدیم که شهید مصطفی ردانیپور قرار بود برای نیروها صحبت کند...
اینها خاطرات جانباز حاجاحمد شیرانی است که ۲۶ سالی میشود که خاطرات همرزمانش را روایت میکند اگرچه کتابش پس از گذشت بیش از ۱۰ سال هنوز منتشر نشده است!
حاجاحمد فرزند آخر یک خانواده پرجمعیت و زاده کربلا است اما اصالت خانوادگی آنها به محمدآباد جرقویه باز میگردد. در پنج سالگی و با اخراج ایرانیها از عراق در اصفهان ساکن میشود و در کوچهها پس کوچههای این شهر و در کنار برادرانی که در نبود پدر، بار هزینههای خانواده را به دوش کشیدهاند، بزرگ میشود.
هیچ وقت نتوانستیم با دشمن رودررو و چشم در چشم بجنگیم
در بحبوحه مبارزات انقلابی همراه با برادران بزرگترش عباس، محمدعلی و محمود در راهپیماییهای علیه رژیم طاغوت شرکت میکند. حاجاحمد با خنده میگوید: «هنوز درد باتومهایی که کمرم را سیاه کرده بود را حس میکنم اما آن زمان از ترس اینکه مادرم نگذارد که من از خانه خارج شوم به کسی چیزی در این ارتباط نگفتم.»
انقلاب پیروز میشود و پای او به پایگاه بسیج باز میشود. در دورههای مختلفی که در آن زمان برای بسیجیها برگزار میشود، شرکت فعال دارد و آن طور که خودش میگوید خاطرات آن دورهها خودش یک کتاب است. با آغاز جنگ، تصمیم به رفتن به جبهه میگیرد اما به خاطر سن کم به او اجازه رفتن نمیدهند اما قد بلند و هیکل تنومند، به کارش میآید تا او در ۱۵ سالگی به آرزویش برسد.
حاجاحمد تعریف میکند که در آن زمان یکی از برادرانش در کردستان بوده و یکی در خوزستان و مادرش راضی به رفتنش نمیشود و او خودش پای برگه را انگشت میزند.
در گروهان جابر، گردان امام محمد باقر (ع) جای میگیرد؛ از گردانهای خطشکنی که قرار است مأموریتهای بزرگ به آنها محول شود: «هرکه میگوید نیروهای بعثی بزدل بودند و ترسو، دروغ میگوید. ما در طول هشت سال دفاع مقدس، هیچ وقت نتوانستیم با دشمن رودرو و چشم در چشم بجنگیم، چراکه ارتش صدام، کارکشته و جنگبلد بود و حمایت جهانی را داشت با تمام تجهیزات پیشرفته! ما در تمام پیروزیها، دشمن را دور زدیم یا غافلگیر کردیم. گردانهای خطشکن مأمور بودند که گلوگاههای دشمن را بگیرند تا بقیه نیروها بتوانند پیشروی کنند.»
در جبهه فهمیدیم آموزش یعنی چه؟
کلاشینکف تنها اسلحهای میشود که به او داده میشود، به خاطر سنوسال کم خبر از تیرپار و آرپیجی نبوده، اما قرارگیری در کنار نفراتی که هر کدام از نیروهای زبده تیپ امام حسین (ع) بودند و حالا همگی در گردان امام محمدباقر (ع) جمع شده بودند، برای حاجاحمد مسرتبخش است.
با اینکه قبل از حضور در جبهه یک دوره آموزشی سخت را پشت سر گذاشته است اما آموزشی که در دوکوهه میبیند اصلاً قابل قیاس با دوره قبلی نیست: «پیادهروی در کوهستان، رزم شبانه، خشم شب، میدان تیر، آموزش کار با سلاح ما را برای جنگیدن ورزیده کرده بود. تازه در جبهه بود که فهمیدیم آموزش یعنی چه.»
۱۷ روزی از ماندنشان در دوکوهه میگذرد که به آنها اطلاع داده میشود که برای رفتن آماده شوند. قرار است با بالگردهای هوانیروز که برای انتقال آنها در محوطه پادگان نشستهاند به محلی که فرماندهان در نظر گرفتهاند، بروند: «نیم ساعتی در راه بودیم تا اینکه به یک منطقه بیابانی که وسط این تپهها و کوهها قرار داشت، رسیدیم. تعداد زیادی چادر که در آن بیابان که "دالپری" گفته میشود، برپا شده بود. ۸۵ کیلومتر پشت دشمن.»
التماس برای همراهی با نیروها در شب عملیات
حاجاحمد گلویی تازه میکند و ادامه میدهد: «ده روزی هم در این چادرها به سر بردیم، خبری از بخور و بخواب نبود. عملیات سختی در پیش بود و باید به خوبی آماده میشدیم. آخرین شب سال ۱۳۶۰ و نزدیک سال تحویل بود، کامیونهایی برای انتقال ما به دشت عباس آمده بودند، در حال سوار شدن بودیم که یکدفعه مرتضی صفاتاج، فرمانده گردان، من و یکی دیگر از بچهها که از بقیه کم سنوسالتر بودیم را صدا زد و گفت: شما این طرف بایستید، گفتم: دادا مرتضی قضیه چی هست؟ در جواب به ما گفت: از آن جایی که این منطقه، حساس هست، گفتند از هر دستهای دو نفر را جدا کنید تا آنها به عنوان نیروهای احتیاط در این منطقه باقی بمانند. التماس کردیم که تو را خدا ما را هم ببرید، آن قدری گریه کردیم که خود صفاتاج هم به گریه افتاد اما گفت: دست من نیست.»
صحبت که به اینجا میرسد، چشمانش برق میزند، یاد شیطنتی که در آن شب تاریک انجام داده بود، افتاده و با خنده میگوید: «من بچه پرجنب وجوش و شیطانی بودم و حرف نشنو، با لهجه اصفهانی به بغل دستیام که او هم از رفتن باز مانده بود، گفتم: "جواده میخوای بری، گفت: آره، گفتم: پس بیا پنهانی سوار کمپرسی شویم و کف آن بخوابیم، فوق فوقش ما را پیاده میکنند. " بعد از نماز رفتیم داخل کمپرسی و گوشهای نشستیم، بالاخره موفق شدیم که برویم و به نقطه رهایی رسیدیم و پیاده شدیم. هفت کیلومتر را طی کرده و به پشت میدان مین رسیده بودیم. نیروهای تخریپچی در حال خنثی سازی مینها بودند و ما هم در یک ستون منتظر نشسته بودیم. به جواد که پشت من بود، گفتم: اگر ما شهید و مفقودالاثر شویم، کسی متوجه نمیشود، آنها فکر میکنند ما نیامدهایم، در همین وقت ناگهان چشمم به صفاتاج افتاد که داشت از کنارمان رد میشد، پایش را گرفتم و گفتم: "دادا مرتضی، ما آمدیم"، او هم در جواب به ما گفت: "خوب کاری کردید. " دیگر خیالمان راحت شد.»
ادامه دارد…
نظر شما