به گزارش خبرنگار ایمنا، تاکید مقام معظم رهبری (مدظلهالعالی) بر ثبت خاطرات رزمندهها و ناتمام ماندن جنگ آنها، حاجحسین یکتا را بر آن داشت تا آنچه از دوران حضورش در جبهه و مصاحبت با رزمندگان را در خاطر دارد، روایت کند. مجموعهها این روایتها به قلم زینب عرفانیان در کتاب مربعهای قرمز به رشته تحریر در آمده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «تابستان ۶۱ بود. مامان در را برایم باز کرد تا مرا دید لبخند روی صورت مهربانش نقش بست. چشمانش آینه شد. قبل از اینکه گریه کند، دست انداختم گردنش. نفهمیدم من بزرگ شدهام یا او لاغر. سرم را روی شانهاش فرو بردم. نفس عمیقی کشیدم. بوی مهربانی میداد. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
مقابل تلویزیون ولو شده بودم. از بس خودم را در حمام ساییدم نوک دماغم برق میزد.
- الهی بمیرم! پوست و استخوان شده.
ننه آقا هربار از بالای سرم رد میشد. قربان صدقهام میرفت. به جای اینکه مثل همیشه خودم را لوس کنم، خجالت میکشیدم. بوی فسنجان خانه را برداشته بود. دلم ضعف میرفت که همهاش را در خندق بلا بریزم. آبجی مهری و نفیسه دورم میپلکیدند. با آب و تاب از عراقیها برایشان میگفتم.
چهار ماه از ترس گم شدن در جادهها خانه نیامده بودم، حالا طوری همه چیز را رنگی تعریف میکردم که انگار جبهه روی شاخ من میچرخید. تلفن مدام زنگ میزد. فک و فامیل به مامان چشمروشنی میگفتند.
با صدای اذان مغرب بیدار شدم. دلم برای نماز جماعتهای مسجد تنگ شده بود. فکر کردم حتماً جعفر هم برگشته، با عقبنشینی عراق از جبهه غرب دیگر آنجا کاری نداشتیم. در مسجد همه بودند، جز جعفر. هر چه بیشتر میپرسیدم، سرم سنگینتر میشد. شبستان دور سرم میچرخید. چرا در جبهه نفهمیدم جعفر مجروح شده. آن شب از فکر و خیال خوابم نبرد. تا صبح این پهلو، آن پهلو شدم. تنها تصویری که از جعفر یادم میآمد، نگاه آخرش در درمانگاه بود.
کله سحر رفتم بیمارستان لقمان تهران. جعفر با سر و صورت باندپیچی شده، روی تخت خوابیده بود. زیر ملحفه سفید تنی نمانده بود. دست سرد و بیجانش را گرفتم. غصه از سرانگشتانم تا ته دلم دوید. چه قدر برایم عزیز بود. به شب تصادف که فکر میکردم دلم ریش میشد. همراه آقای پورگلستانی با موتور از پادگان ابوذر به سمت دشتذهاب میرفتند. یک کامیون هم از روبهرو میآمده، هر دو چراغ خاموش و یکدیگر را نمیبینند.
سر پورگلستانی با برخورد به کامیون متلاشی میشود. جعفر هم با صورت به سر متلاشی شده او میخورد. آقای پورگلستانی یک طرف میافتد. موتور یک طرف، جعفر هم دورتر از همه. بدن شهید پورگلستانی را شبانه به عقب منتقل میکنند. در تاریکی جعفر را نمیبینند و تا صبح در خون خودش دست و پا میزند. صبح که برای بردن موتور میآیند. جعفر را با فک شکسته و بینی له شده پیدا میکنند.
با دیدن حال و روز جعفر، مرخصی به کامم زهر شد. قبل از اینکه از بیمارستان مرخص شود به جبهه غرب برگشتم.»
نظر شما