به گزارش خبرنگار ایمنا، تاکید مقام معظم رهبری (مدظلهالعالی) بر ثبت خاطرات رزمندهها و ناتمام ماندن جنگ آنها، حاجحسین یکتا را بر آن داشت تا آنچه از دوران حضورش در جبهه و مصاحبت با رزمندگان را در خاطر دارد، روایت کند. مجموعهها این روایتها به قلم زینب عرفانیان در کتاب مربعهای قرمز به رشته تحریر در آمده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «هر جا را نگاه میکردی، کانکس سبز شده بود. یک دارخوین بود و یک انرژی اتمی، قبل از انقلاب این کانکسها محل استراحت مهندسهای فرانسوی بود. میخواستند اینجا انرژی اتمی راه بیندازند. حالا خودشان رفته بودند و کانکس و اسم انرژی اتمی برای ما مانده بود.
چند روز بیشتر مهمان این کانکسها نبودم. ظهرها مثل تنور داغ میشد. هرچه چفیه خیس میکردیم و روی سرو صورتمان میانداختیم، فایده نداشت. هوای داغ و دمکرده، ریههامان را سنگین میکرد.
از جهنم کانکسها بیرون میزدیم، گوشهای سایهای گیر میآوردیم و ولو میشدیم. به امید نسیمی که هیچوقت نمیآمد. عرق تا کمر لباسهایمان شوره میبست، مجبور بودیم هر روز لباس بشوییم. ظهرها که از کانکس فرار میکردیم، فقط لباسهای خیس کناره پنجره میماند. مثل فراریانی که لحظه آخر با تیر می زنندشان.
بیحرکت و آویزان زیر آفتاب داغ، ازشان بخار بلند میشد، آب مثل شیره جانشان روی خاکهای تشنه چکه میکرد. کمی دورتر از کانکسها، کارون بین ما و نخلهای آن طرف دراز کشیده بود. باد، شبها بوی آب و نخلستان کنارش را برایمان میآورد. اینجا همهچیز برایم جالب بود. روزهای اول ورودمان هنوز تقسیم نشده بودیم. صبحها از کانکس بیرون میدویدم که صبحگاه را ببینم، بیابان کنار کانکسها از آدم سیاهی میرفت. گردان گُله به گُله حلقه میشدند: تنها ره سعادت / ایمان، جهاد، شهادت
عرق تا زیر گلویشان شره میکرد. میخواندند و پا میکوبیدند. هنگام نرمش، زمین صبحگاه زیر پایشان میلرزید. من هم محو تماشایشان. هنوز هم وقتی گذرم به جاده اهواز-آبادان میافتد، چشمم کنار جاده میدود. خیلی وقت است کانکسها را از مقر انرژی اتمی بردهاند اما حس و حال بچهها هنوز آنجاست. گوش تیز میکنم، صدای دویدنهای صبحگاهیشان در سرم میپیچید.
دو قدم آهسته، قدم سوم محکم کوبیده میشد. این ریتم منظم را دوست دارم. بچهها در جاده فرعی که به مقر میرسید دنبال هم قطار میشدند، زمین زیر پایشان تکان میخورد، میخواندند و میدویدند و عرق میریختند.
نمیدانم کسی یادش نبود من آموزش ندیدهام یا قرار بود بعداً آموزش ببینم. هرچه بود یادم نمیآید در این مقر آموزش دیده باشم. تماشاچی آموزشها و صبحگاههای نیروها بودم.
بعد از چند روز پلکیدن در باغ کانکسها، سروکله مسئول پرسنلی پیدا شد، چشم دوخته بودم به دهانش، ببینم تکلیفم چیست. دو گردان در خط بودند و نیروی گردان لازم نداشتند. اضطراب داشتم که نکند بَرم گردانند. نشسته بودم به نذر و نیاز کردن. فکر میکردم فقط میتوانم زیر مجموعه گردان و دسته باشم. هنوز واحدهای لشکر را نمیشناختم. مسئول پرسنلی توضیح داد که انتخاب به عهده خودمان است. هر واحدی که دوست داشته باشیم میتوانیم خدمت کنیم. تخریب، تعاون، بهداری و اطلاعات عملیات، مانده بودم بین واحدهای ناشناس. در بهداری که به حد کفایت خدمت کرده بودم، رفتم سراغ بقیه واحدها:
- این چیه؟ کارش چیه؟ کجا میره؟ چند نفری میره؟
سوال پشت سوال. طوری با وسواس میپرسیدم که انگار قرار بود واحد را بخرم. در پایان سوالاتم با کلی استشاره و استخاره یک واحد بیشتر از همه به دلم نشست؛ اطلاعات. از رفتن به آن سوی خاکریزهای ایران. جولان دادن بغل گوش عراقیها و محور باز کردن برای شب عملیات خوشم میآمد. ذوق جلو رفتن داشتم. سر ستون راه بیفتم و بقیه هم دنبالم؛ فکر میکردم بلندچی شدن به همین راحتی است.»
نظر شما