به گزارش خبرنگار ایمنا، مرحوم سید ابوالفضل کاظمی، از جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس و فرمانده گردان میثم در کتاب "کوچه نقاشها" به روایت خاطرات حضورش در جنگ تحمیلی پرداخته است.
کاظمی یکی از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود که در طول جنگ در چندین عملیات هم به صورت نیروی آزاد شرکت داشت. او بارها در عملیات مختلف آماج تیر و ترکش دشمن قرار گرفت و دچار جراحات سخت و جانفرسا شد.
در بخشی از این کتاب، کاظمی روایتگر حماسه گردان سلمان به فرماندهی حسین قجهای در عملیات بیتالمقدس شده است: «حرف من تو کَت حسین نرفت. دم دمههای ظهر، آب جیرهبندی شد. قمقمههای همدیگر را گرفتیم و لبی تَر کردیم. آفتاب خوزستان با کسی شوخی ندارد! میسوزاند و خشک میکند. کلکل کردن با حسین هم دیگر فایده نداشت. حسین میرفت روی خاکریز، یک آرپیجی میزد و دوباره میپرید پشت خاکریز.
نمیدانم برای خدا بود یا گندهبازی، اما هرچه بود، نمیتوانستم تنهایش بگذارم، بچههای کوچک را میدیدم که التماس میکردند که جان مادرت ما رو ببر، یا ما رو اینجا نذارین. دلم آتش میگرفت. آنهایی که نا نداشتند حرف بزنند، با چشمهایشان التماس میکردند و کمک میخواستند، کف دشت، مثل گل ریخته بودند. اگر میرفتم، عقب، همه میگفتند که او که ادعا داشت، در رفته. همه مرا نگاه میکردند. سن و سالم از بقیه بیشتر بود. کوچکترها روی من حساب میکردند. تا ظهر خاکریز را شخم زدند و هر کاری دلشان خواست، کردند. دیگر چیزی توی دست و بالمان نبود، نه تیر و نه هیچ چیز دیگر. مرگ در یکقدمی ما بود. یک صلوات داشتیم و ذکر خدا و بس.
آن وسط، یک بار رفتم پشت بیسیم و با حاجاحمد صحبت کردم. گفتم: حاجی به دادمون برس. حاجی با ناراحتی گفت: نیروها رو فرستادم نیم پهلو بشن و تانکهاشون رو بزنن. دست راستتون هرچی تانک میخوره، بدونین ما زدیم. ما بیکار نیستیم. یه مشت آرپیجیزن روونه کردیم.
حاجی دلش میخواست نیرو وارد زمین بکنه، اما در آن وضع و حلقه محاصره، دستش بسته بود، اگر هزار تا نیرو هم میآمد، فایده نداشت. جنگ گوشت و آهن به جایی نمیرسید.
صدای حاجی، دلم را گرم کرد. حاجی همیشه پای کار بود، نیرو را خوب درک میکرد. بعدازظهر، تو دل آتش و خون، حسین رفت توک خاکریز. یک گلوله آرپی جی گذاشت روی قبضه و نشانه رفت طرف تانکها، اما هنوز شلیک نکرده بود که یک گلوله مستقیم تانک خورد بغل دستش و حسین مزدش را گرفت. افتاد روی خاکریز، غلت خورد و آمد توی سینه خاکریز و شهید شد. چند متری با او فاصله داشتم. بلند شدم و دویدم طرفش، که یکدفعه پشت ساق دستم سوخت.
نشستم، آستینم را بالا زدم و دیدم یک ترکش نشسته توی دستم و از آن خون میآید. روی زخم را محکم با دستمال بستم تا خونش بند بیاید. حدود یک ساعت همان جا نشستم تا اینکه نمیدانم بچهها چهطور حلقه محاصره را شکستند و آمدند تو دل محاصره، اول امدادگرها آمدند و بعد حاجاحمد آمد.
من روی شانه خاکریز نشسته بودم، خسته و خاکآلود. نای بلند شدن نداشتم. حاجاحمد رفت بالای سر حسین نشست و گریه کرد.»
نظر شما