به گزارش خبرنگار ایمنا، مرحوم سید ابوالفضل کاظمی، از جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس و فرمانده گردان میثم در کتاب "کوچه نقاشها" به روایت خاطرات حضورش در جنگ تحمیلی پرداخته است.
کاظمی یکی از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود که در طول جنگ در چندین عملیات هم به صورت نیروی آزاد شرکت داشت. او بارها در عملیات مختلف آماج تیر و ترکش دشمن قرار گرفت و دچار جراحات سخت و جانفرسا شد.
در بخشی از این کتاب، کاظمی روایتگر حماسه گردان سلمان به فرماندهی حسین قجهای در عملیات بیتالمقدس شده است: «من سلاح یکی از بچهها را که زخمی شده بود، برداشتم. خشابش پر بود. چسبیدم به سینه خاکریز. زخمیها، بنده خداها، خودشان با هرچه دم دستشان بود، زخمشان را میبستند. آن قدر زخمی زیاد بود که امدادگر به همه شأن نمیرسید. خون که از بدنها میرفت. تشنگی غالب میشد. قمقمهها را بر میداشتند. بینفس میخوردند و چند دقیقه بعد شهید میشدند.
محشری دیگر بود. همه چیز میدیدی، دست و پا قطعی و رفیق بیسر و دست. یک چیز اما نمیدیدی، آن هم ترس از مردن. هرکس آنجا بود، میدانست برگشتی در کارش نیست. این گردان و آن گردان نداشت. همه یکدل بودند. این طرف، قشون حق بود، آن طرف، قشون باطل.
باید میجنگیدیم. هرکس یک گوشه کار را چسبیده و حسین، هدایتگر بود. خداوکیلی خوب هدایت میکرد. کشتیگیری پهلوان و دلاور بود. سکوتش بهجا بود و عربدهاش به جا.
بچهها را تقسیم کرد و هر چند نفر را یک گوشه خاکریز گذاشت. گفت: آرپیجی بردارین، بیفتین به جون تانکها، تک تیرانداز فایده نداره. بعد سلاح مرا به یکی از بچهها داد و آرپی جی او را داد به من و من، بیحرف و معطلی، گلوله را گذاشتم نوک قبضه و نشانه رفتم و چکاندم. گلوله رفت و مولایی خورد به تانک؛ اما اثر نکرد. مثل توپ لاستیکی کمانه کرد و افتاد یک طرف دیگر. چند گلوله دیگر زدم که همهاش بی اثر بود. نیم ساعت طول کشید تا فهمیدم باید شنی و لوله را هدف بگیرم، والا اثر نمیکند. تانکهای تی -۶۲ و تی- ۷۲ بودند که آرپیجی برشان کارساز نبود. لاکردارها، بدنه شأن چهل سانت فولاد سخت بود و سوراخ نمیشد.
درگیرو دار آتش و خون، حاجهمت و حاجعلی میرکیانی آمدند. قصه، همان قصه برگشتن حسین و اصرار به حسین و انکار از حسین بود. حسین، پیکر بچهها را نشان میداد و میگفت: چطور بچههام رو بذارم و بیام؟
بعد از یک ساعت، حاجهمت و میرکیانی برگشتند عقب. قلق تانکها که دستم آمد، سه چهار نفر را جمع کردم و شدیم تیم شکارچی تانک. تک و توک میزدیم و بچهها اللهاکبر میگفتند.
حسین گفت: «فسفری بزنین، توپخونهمون عمل کنه، یادشون رفته ما اینجا هستیم.» اما آتش توپخانه ما قدر نبود. از ۱۵ کیلومتر جلوتر بُرد نداشت. وسط درگیری، یک مشت توپ ۱۰۶ آوردند که روی جیپ سوار بود و خبرهها با آن کار میکردند. چند ساعت گذشت، اما از شمار تانکها کم نشد. دیگر خسته و داغان بودم. سرم منگ بود. از بس آرپیجی زده بودم، از گوشهایم خون میآمد. گلولههایم که تمام شد، تکیه زدم به سینه خاکریز و یک نفر را فرستادم تا گلوله بیاورد. طرف رفت و چند دقیقه بعد با چند گلوله برگشت و گفت: «چپ رو گرفتن، همه دارن میرن عقب.»
گلولهها را از او گرفتم و گفتم: تو برو داداش، ما فعلاً هستیم.
واقعاً وای به آن وقتی که توی جنگ، دلهره و خوف به جان نیرو بیفتد. اگر یک نفر عقب برود، یک میلیون نفر هم که باشند. قلقلکشان میآید که عقب بنشینند.
آمدم توی خاکریز و و دیدم بله، تانکها آمدهاند سینه خاکریز و سمت چپ را کاملاً گرفتهاند. تک و توک آدم مانده بود آن طرف.
حسین در یک دست، قبضه آرپیجی و در دست دیگرش گوشی بیسیم داشت. رفتم طرفش. حسین پشت بیسیم میگفت: «اگه می تونستم بیایم عقب و محاصره رو بشکونم، خب، میرفتم جلو.»
چند دقیقه ساکت شد و دوباره گفت: «بحث ولایت نیست. ولایت هم بگه، من قبول نمیکنم. من همه رو آزاد گذاشتم. هرکس می خواد، برگرده.»
مرا که دید، گفت: «سید، تو نیروی آزادی. فعلاً که ما بز آوردیم. تو پابند من نشو، هرکس رو میتونی، بردار و برو عقب. من نمیگم کسی که رفته عقب، ترسیده…»
گفتم: عشق است، داش حسین، من رفیق نیمه راه نیستم. فعلاً که جفت یک شده برای ما. اما لاتها میگن گر جهنم میروی مردانه رو. من به هر کی یا علی گفتم تا ته خط باهاش هستم. این قاموس منه. اما داش حسین، این مفتبازیه، موضوع ترس نیست. ترس کجا بود؟ این جماعت اگه میترسید، این جا نمیاومد، میموند پیش ننهاش. الان آفتاب میاد بالا، آتیش پدر بچهها رو درمیاره. بیا برگردیم!
حسین گفت: آخه من کجا برم، سید؟ این همه زخمی رو نمیبینی؟ لامذهبا میآن، همه رو تیر خلاص میزنن. اگه برم عقب، خلاص میشم، بذار همین جا خلاص بشم، نمیتونم بچههام رو ول کنم.
گفتم: تو حق داری، بیترمزی، جیگر داری اما مدیریت هم خودش یه جور شجاعته، ۱۰ نفر رو هم نجات بدی، خودش غنیمته.»
نظر شما