به گزارش خبرنگار ایمنا، حاجحسین یکتا، از رزمندگان و راویان دفاع مقدس در بیان خاطرات خود از سالهای حماسه، به خاطره حضورش در جبهه «کاسکبود» و نگهبانی در سنگر کمین اشاره کرده است.
در بخشی از کتاب «مربعهای قرمز» میخوانیم: «جبهه کاسکبود به خط دشمن نزدیکتر بود. بچهها نوبتی در سنگر کمین پست میدادند. نزدیکترین نقطه به خط عراق یک سنگر نقلی کمین ساخته بودند. از آنجا زاغ سیاه دشمن را چوب میزدیم. مراقب بودیم نیروهایش نفوذ نکنند. بعد از اذان صبح و مغرب شیفت سنگر عوض میشد. اگر بچهها آنجا هم تیر میخوردند طبق قانون نانوشتهای صدایشان در نمیآمد تا جای سنگر لو نرود. صبح تا شب ازشان خون میرفت. ذرهذره کامشان شیرین میشد و پرواز میکردند.
تجربه نگهبانی در سنگر کمین از نابترین لحظههای جنگ بود. سنگر از تنهایی و فکر پر بود. فکر به خودت، به جایی که هستی، به بچههایی که خاک این سنگر از خونشان خیس بود. تو بودی و خدا و شهادت که چند قدمیات ایستاده بود. مثل ماه که از پشت ابر سرک بکشد با نگاهت بازی میکرد. سنگر کمین جایی بود بین زمین و آسمان. دنیا با تمام زرق و برقش پشت سرت میماند. روبهرو خدا بود و آغوش بازش. برای پرواز فقط باید یک قدم برمیداشتی. شهادت در این سنگرطور خاصی بود. آرام و بیصدا. صبح تا شب از بچهها خون میرفت و شب که دید عراق محدود میشد، عقب میآوردندشان.
در جبهه کاس کبود با مهدی پاکروان و علیرضا ابراهیمپور بیشتر از همه رفیق شدم. شوخ و پرسروصدا بودند. کنارشان احساس تنهایی نمیکردم. مرا دُکی صدا میزدند. قرار بود هر وقت تهران رفتم، به خانه آنها بروم. قراری که هنوز عملی نشده. یک نفر دیگر هم بود که خوب یادم مانده. عاقل مردی اصفهانی. هر وقت از کنارم رد میشد قدو بالایم را برانداز میکرد. زیرلب، طوری که من بشنوم به خدا پناه میبرد. دوستانش میخندیدند و من نمیفهمیدم دستم انداخته است. یک روز به حرف آمد:
- از خدا خواستهام یا مجروح نشوم یا زیر دست تو یک الف بچه نیفتم که فاتحهام خوانده است.
پروبازی درآوردم و انشاءالله غلیظی گفتم. یک روز ظهر سوت خمپاره پرده گوش همهمان را لرزاند. سنگر نگهبانی بالای تپه را زده بودند. نوبت پست همان عاقل مرد اصفهانی بود. دو تا از بچهها رفتند و بیرون آوردنش. بیهوش شده بود. پریدم پشت آمبولانس که تا سنگر اورژانس همراهش بروم. دلم برایش سوخت. همان سرش آمد که دوست نداشت. حالش وخیم بود. باید در روز روشن زیر آتش عراق، عقب میبردیمش. نه تکان میخورد، نه ناله میکرد. سرتا پایش را ورانداز کردم. هیچ جا نشکسته بود که آتل بگذارم. خونریزی هم نداشت که زخمش را ببندم. دندانهایش قفل شده بود و زورم به تنفس مصنوعی دهان به دهان نمیرسید.»
نظر شما