به گزارش خبرنگار ایمنا، حمید داوودآبادی از رزمندگان دفاع مقدس و نویسندگان ادبیات پایداری در بخشی از کتاب «دیدم که جانم می رود» روایتگر ماجرایی از گم شدن تعدادی از رزمندگان شده است.
در این کتاب میخوانیم: «شب، چادر سیاهش را بر سر اهواز کشیده بود که کامیونها بیرون مدرسه صف کشیدند. چراغ خانهها روشن بود و مردم که داشتند در خانههایشان افطار میکردند، از پشت پنجره ما را نگاه میکردند. همه که سوار شدیم، ماشینها حرکت کردند. پس از مسافتی حدود ۱۰۰ کیلومتر در جاده خرمشهر، سمت راست وارد منطقه شلمچه شدیم. در کنار خاکریزی همه پیاده شدیم. سعی میکردیم سکوت را حفظ کنیم. به دستور برادر گلمحمدی، چند دقیقه استراحت کردیم. قمقمهام را از آب پر کردم و قمقمه دیگری را هم برای روز مبادا پر کردم و در کوله پشتی گذاشتم.
هنوز پشتمان به خاکریز نچسبیده بود که فرمان حرکت دادند. از بالای خاکریز گذشتیم و به دشت برهوتی وارد شدیم که سیاهی شب آن را بیانتها نشان میداد. در دوردستها، منورهای رنگی روشن و خاموش میشدند که از دور حدود خط مقدم را نشان میدادند. دشت ساکت و آرام بود.
فقط صدای تلق و تولوق کلاههای آهنی و تجهیزات ما بود که به گوش میرسید. کمی که رفتیم، یواش یواش صدای کوبیده شدن پاها به کشیده شدن میان علفها و خاک مبدل شد. زمان پیادهروی بیشتر از آن چیزی شد که انتظارش میرفت. سعی کردم خودم را با خواندن سورههای کوچک قرآن مشغول کنم. آیه وجعلنا را پشت سرهم میخواندم: «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون»
این طوری متوجه گذر زمان و طولانی بودن مسافت نمیشدم.
کم کم صدای خفیف انفجار خمپاره، ضرب آهنگ خاصی به گامهایمان داد. رضا با وجود همه توصیههای من مبنی بر اینکه به خاطر گرمای روز بعد و نبود آب در خط مقدم، در مصرف آب صرفهجویی کند در اولین ساعات حرکت قمقمهاش را خالی کرد و دستش را برای آب به سوی بچهها دراز کرد. به من که رسید با عصبانیت گفتم:
- آخه لامصب، مگه بهت نگفتم این قدر آب نخور بذار واسه فردا؟ الان شبه، هوا خنکه، ولی فردا اومدیم و محاصره شدیم، توی گرما میخوای از تشنگی خاک بخوری؟
اما او گوشش به این حرفها بدهکار بود، فقط میگفت: آب.
عاقبت کار من هم به قمقمه یدکی کشید. با اینکه راضی نبودم ولی آن را وارد میدان مصرف کردم. کمکم رمق از پاهایم میرفت. بدنم خیس عرق بود. برانکارد را نوبتی به دوش میکشیدیم.
خستگی که تمام جانم را گرفت، با خودم فکر کردم: اگه توی این اوضاع و احوال کسی مجروح بشه، کی حال داره این همه راه رو با برانکارد ببره عقب؟!
سوت خمپاره که به دور از انتظار از فاصله نزدیک به گوش رسید، باعث شد کل نیروها خیز بروند. در پس انفجار خمپاره هنوز از زمین بلند نشده بودیم که منوری بالای سرمان روشن شد. با روشن شدن منطقه، فرمانده گردان که دست پاچه شده بود، مسئولین گروهانها را صدا کرد. با تاریک شدن مجدد دشت، در حالی که انتظار خمپارهای دیگر را میکشیدیم، بلند شدیم و شروع کردیم به دویدن؛ البته نه به طرفی که قبلاً میرفتیم، بلکه مسیرمان را به راست تغییر دادیم. منور پشت منور روشن میشد و در پی آن خمپارهای در نزدیکی ستون منفجر میشد. در سایه روشن منور، متوجه آب گرفتگی بزرگ شدیم که روبهرومان قرار داشت.
از تردیدهای فرماندهمان فهمیدیم که راه را اشتباهی رفتهایم.
با اینکه پاهایمان دیگر نای تکان خوردن نداشتند. با دیدن این وضعیت بنا را بر دویدن گذاشتیم. صدای تجهیزات در حال دویدن، زنگ کاروانی عجول و پرهیاهو بود.
چند کیلومتری را که با خیز رفتن و دویدن طی کردیم، سیاهی خاکریزی از دور پدیدار شد. با دیدن آن دلم قرص شد. سعی داشتم هرچه زودتر خودم را به آنجا برسانم، به خاکریز که رسیدیم، میخواستیم همان جا دراز بکشیم که فرمانده گردان گفت:
- از بغل خاکریز برین جلو تا ته ستون هم وارد بشه. کشانکشان در کنار خاکریز راه افتادیم که سرانجام دستور توقف دادند. بدون اینکه تجهیزات و بند حمایل را باز کنیم، دستها را بر زمین کوبیدیم و تیمم کردیم.
نماز صبح را قبل از آنکه قضا شود، با پوتین و تجهیزات ادا کردیم. آفتاب گرم و سرخ، آرام آرام از مشرق دشت شلمچه بالا آمد.
خورشید هر ذره که بیشتر نمایان میشد دمای هوا بالاتر میرفت. در گوشهای از خاکریز، بین فرماندهان گردان بحث پیش آمده بود. جلو که رفتم از حرفهایشان متوجه شدم شب قبل یک چیزی حدود هشت الی ده کیلومتر مسیر را اشتباهی رفتهایم. چون بلدچی راه را گم کرده بود، ما از مسیر اصلی منحرف شده و به طرف آب گرفتگی مقابل خطوط مقدم عراق رفته بودیم. با شنیدن این خبر، خستگی در تنم ماسید. فرمانده گروهان که تا آخرین روزها هم نتوانستم نامش را به خاطر بسپارم، از خطه شمال بود، در خاکریز میدوید و به بچهها میگفت:
- هر چی زودتر واسه خودتون سنگر بکنید.»
نظر شما