به گزارش خبرنگار ایمنا، در شهر شهیدپرور کاشان به دنیا آمد. پرورش یافتن در دامان پدر، مادر و پدربزرگی که آئین دین، ایمان و اخلاق را توأمان و به نیکویی به جای میآوردند، از محمد یک فرد کامل و دیندار ساخت که ایمانش با شهادت به درجه اعلی رسید و پیکرش سالهاست که میهمان خاک منطقه فاو است.
برای آشنایی با بخشهایی از زندگی شهید جاویدالاثر «محمد یزدانی» با مهجبین واجبی، مادر شهید به گفتوگو نشستیم. خانم واجبی که هنوز با تمام توان به تبلیغ و گسترش تعالیم دین و پیگیری و رفع مشکلات بانوان کاشانی مشغول است از خاطرات پسرش چنین میگوید:
محمد سیویکم مردادماه سال ۱۳۴۹ متولد شد. پدرش کارمند بانک بود و من هم تحصیلات حوزوی داشتم و مبلغ دینی بودم. به غیر از محمد دو فرزند دختر و دو فرزند پسر نیز دارم. درست خاطرم هست که ظهر روز پنجشنبه موقع اذان ظهر به دنیا آمد.
چشم گشودن او به جهان مقارن بود با گلبانگ "اشهدان محمدا رسولالله"، به همین خاطر اسم او را محمد گذاشتیم. پرورش در دامان دو پدربزرگ دیندار و قاری قرآن که طریقت اسلام و جوانمردی را به نیکویی طی کرده بودند از محمد فردی با تربیت کامل ساخت که در تمام امور به نحو احسن و شایسته رفتار میکرد.
محمد پسری مؤدب، خوش اخلاق و منظم بود. برای والدین احترام ویژهای قائل بود و هرگز یک قدم جلوتر از پای من و پدرش نگذاشت و هرگز صدای خود را بلندتر از صدای ما نکرد. در رفتار با دیگران نیز خدا را در نظر داشت و احترام سایرین را رعایت میکرد.
اهل قناعت و توکل به خدا بود. فردی مستقل و با اعتماد به نفس بود. از تجربیات دیگران استفاده میکرد و به حقالناس بسیار اهمیت میداد. واقعاً اگر بگویم نشان شهادت از همان دوران نوجوانی در رخسارش هویدا بود، گزافه نگفتهام.
پس از طی دوران راهنمایی و حضور در دبیرستان، جنگ شروع شد و ایمان و غیرت، او را در ۱۶ سالگی به سمت شرکت در جبهه سوق داد. من و پدرش که به عاقبتبهخیری او میاندیشیدیم، مانع گام برداشتن او در راه حقی که با تمام وجود و آگاهانه انتخاب کرده بود، نشدیم.
از طرف بسیج عازم شد. خیلی کم به مرخصی میآمد، اما نامه برایمان زیاد مینوشت.در دو عملیات کربلای ۴ و ۵، همچنین در آزادسازی چهار شهر از جمله حلبچه شرکت داشت.
اعتراض به پدر برای نوشتن نامه با خودکار بانک
یک مرتبه که محمد به جبهه رفت، فراموش کرده بود که پلاکش را با خود ببرد. نامهای برای پدر نوشت تا آن را برایش بفرستد. همسرم که کارمند بانک بود، برای اینکه زودتر خبر ارسال پلاک را به او بدهد، از محل کارش نامهای نوشته و به جبهه فرستاده بود. بعد از گذشت مدتی، نامهای دیگر از محمد به دستمان رسید. در گوشهای از نامه محمد به پدرش اعتراض کرده بود که چرا با خودکاری که مخصوص بانک و از بیتالمال است، برای او نامه نوشته است!
محمد برایم یکبار تعریف کرد که یکم مهرماه سال ۱۳۶۶، جهت رفتن به خط در فاو، از داخل نیزارها عبور میکردیم، به مقری رسیدیم که تعدادی از برادران رزمنده در آن مقر خواب بودند. ساعت ششونیم صبح بود. همینطورکه در ستون حرکت میکردیم، طبق معمول صلوات را بلند میفرستادیم. یک لحظه فریب شیطان را خوردم و برای اینکه خواب آن موقع را مکروه میدانستم، گفتم: لال و بیایمان از دنیا نروید، بلند بر محمد (ص) و آل محمد (ص) صلوات بفرستید. همه بچهها صلوات فرستادند.
گفتم: صلوات بعدی را برای سلامتی این برادران که در خواب خوش هستند، بفرستید. بندگان خدا همه از خواب بیدار شدند. فرمانده گردان به وسط ستون و سراغ من آمد و گفت: چرا حقالناس را رعایت نکردی؟ یک لحظه اشک در چشمم جمع شد، دیگر حالت عادی نداشتم، گویی از فرط پشیمانی در وجود خودم نبودم. به هر طریقی بود آن روز گذشت و شب را نیز با هزار سختی به صبح رساندم.
بعدازظهر روز بعد در میان نیزارها با سختی زیاد از مسیری که روز قبل حرکت کرده بودیم، تنها و پیاده برگشتم تا به مقری که دیروز صلوات را بلند فرستاده بودیم، رسیدم، دو نفر از همرزمان بالای سوله بودند، یکی از آنها را صدا زدم و جریان روز گذشته را تعریف و عذرخواهی کردم. گفت: اشکالی ندارد. گفتم: موضوع را حتماً به بچهها بگویید و از سمت من از ایشان حلالیت بطلبید. شکرخدا قبول کرد. بعدها فرمانده توضیح داد که بچههای آن مقر، شب قبل در میدان تیر حضور داشتند و پس از طی یک شب سخت نماز صبح را خوانده و خوابیده بودند.
محمد در ۱۸ سالگی و آخرین حضورش در جبهه در منطقه فاو در روز بیستونهم فروردینماه سال ۱۳۶۷ به شهادت رسید و پیکر پاکش هنوز هم میهمان خاک آنجاست. تنها چیزی که بعد از شهادت پسرم برای من آوردند، یک ساک خالی بود. یک قبر خالی در گلزار شهدای کاشان برای او و گرامیداشت یاد او مهیا شدهاست.
یک شب که خیلی دلتنگ او بودم، او را در خواب دیدم. به من دلداری داد و گفت: مادر جان روزی نیست که من به دیدار شما نیایم، سپس همان قبر خالی را نشانم داد و گفت: شما هم برای دیدن من به اینجا بیایید.
نظر شما