به گزارش خبرنگار ایمنا، کشورمان در حالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است:
«هرچند اضطراب و نگرانی چیزی نبود که به این راحتی از دل بچهها بهخصوص حسنآقا بیرون برود. با وجود سرما، هرکس در گوشهای و در پشت تپهای خلوت کرده و نشسته بودند. بعضی نماز شب میخواندند و بعضی در سکوت و تاریکی و با آرامش با خدا حرف میزدند. شبیه شبهای عملیات بود. خیلی از همین نیروها قبل از ورود به موشکی، تجربه شرکت در عملیاتهای زمینی را داشتند. بغضی که امشب گلویشان را گرفته بود، شبیه بغضی بود که فقط شبهای عملیات سراغشان میآمد. از آن لحظهها که دیگر همه چیز از دست ابزار و وسیله و اسباب خارج میشود.
همیشه در چنین لحظاتی دست خدا را دیده بودند و حالا هم منتظر دیدنش بودند. دست خدا بود که باید میآمد و این موشک روسی عاشق ایران را برمیداشت و میگذاشت جایی که دشمن اسلام ادب شود. جایی که خودش بهتر میدانست، کجا بود. آنها وظیفه خودشان را انجام داده بودند. تکتکشان ۱۷ شب و روز بیگاری کرده و بیخوابی کشیده و غر نزده بودند. از شکستها ناامید نشده و در موفقیتها سجده شکر کرده بودند.
حالا نوبت خدا بود که به وعدههایش عمل کند. وعدههایی که با تمام وجود به آنها ایمان داشتند. هدفشان شاد کردن دل امام بود و سربلندی اسلام و نابودی کفر. هیچ کدامشان برای حقوق و مزایا نیامده بودند. کسی را هم که به اجبار نیاورده بودند؛ چراکه موشکی تنها جایی بود که بدنهاش سرباز نداشت. همه کارها را خودشان کرده بودند.
با وجود کمبود امکانات و آماده باشهای طولانی و مرخصی نرفتنها صبر کرده بودند. از دشمن شرارت دیده بودند و از دوست خیانت، اما باز هم ناامید نشده و خواسته بودند که روی پای خودشان بایستند. هرچه در توانشان بود و شاید بیشتر از آن هم تلاش کرده بودند. با این حال کار خودشان را ناچیز میدیدند و از خودشان ناراضی بودند. دوستانشان در همین لحظهای که آنها آنجا نشسته بودند، جانشان را کف دسته گرفته و مشغول عملیات بودند.
خدا میدانست که در هر ساعت چند نفر از همرزمان سابقشان یا جوانهای فامیلشان روی زمین شلمچه میافتادند که اسلام بماند. یعنی کارشان در برابر جان دادن آنها چه ارزشی داشت؟ صدای اذان سیدمجید بلند شد و باد سرد آن را به گوش همه رساند. نیروها یکی یکی و دوتا دوتا برای خواندن نماز جماعت صف بستند. هرچه به حسنآقا اصرار کردند که پیشنماز شود، مثل همیشه قبول نکرد.
بعد از نماز و قبل از اینکه صفها به هم خورد، بساط زیارت عاشورا پهن شد. نیازی به مداحی و خواندن روضه نبود. با همان السلامعلیک یا اباعبدالله، صدای گریه بچهها در بیابان پیچید. حال عجیبی بود. سرما هرچه زور میزد، کسی به آن توجه نمیکرد. تازه گرم شده بودند و دم گرفته بودند: امشبی را شه دین در حرمش میهمان است، مکن ای صبح طلوع! شام فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع…»
کمکم از سمت مشرق خورشید برای طلوعی دوباره دستوپا میزد. موشک تنها و استوار وسط موضع ایستاده بود و بیقرار دستور آتش بود. انگار ققنوسی شده بود که میخواست آتش بگیرد و از خاکستر خود دوباره زاییده شود تا بتواند هزار سال دیگر عمر کند. آن قدر عاشق ایران شده بود که دلش میخواست سرنوشتش مثل ققنوس افسانههای ایرانی در کتابها نوشته شود و تا سالها خوانده شود. دکمه آتش دست سیدغفاری بود.
نفسها در سینه حبس شده بود. دقیقهها کند میگذشتند. خورشید با تقلا ذرهای خودش را بالاتر کشید و لبه طلاییاش بر روی ققنوسی که عمود بر زمین بالهایش را باز کرده و بیقرار پرواز بود، ردی از نور انداخت. حسنآقا با سری که به طرف آسمان بود، صدایش را بلند کرد: «یا ذالجلال و الاکرام، یا ارحم الراحمین، بارالها! تو فرمودی که ما نمیاندازیم و تو میاندازی و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی. بسم الله القاصم الجبارین. اللهاکبر!
همزمان شاسی فایری که توی دست سید بود، فشار داده شد.
ده، نه، هشت، هفت…
زمان متوقف شد و دیگر هیچکس نفس نمیکشید. خورشید بالاتر آمد و نورش را روی سر همه آنهایی که تنها چند ثانیه با تحقق نصرت الهی و تولد دوباره ققنوس و دیدن دست خدا فاصله داشتند، تاباند.
چهار، سه، دو، یک»
نظر شما