به گزارش خبرنگار ایمنا، دیدار همافران با امام خمینی (ره) در نوزدهم بهمنماه سال ۱۳۵۷ یکی از مهمترین وقایع تاریخ انقلاب در واپسین روزهای منتهی به فروپاشی رژیم ستمشاهی و درهم شکستن دولت بختیار بود. سرهنگ محمود اسعدی یکی از همافرانی بود که در این دیدار آشکارا پیوستن خود به انقلاب را اعلام کردند و با امام عکس یادگاری گرفتند.
این مبارز سیاسی که به گفته خودش در کارت ایثارش، عدد حضور وی در مدت دفاع مقدس هفت سال و ۱۰ ماه و ۲۶ روز ثبت شده و در تمام طول جنگ هشت ساله در جبهههای نبرد حضور داشته است، در گفتوگو با خبرنگار ایمنا از روزهای پرالتهاب انقلاب و خاطرات آن روزها و دیدار با امام راحل سخن میگوید.
استاد پرورش جرقههایی از انقلاب اسلامی را در ذهن ما روشن کرد
کودکی و نوجوانی من در خیابان هاشمی تهران و سلسبیل گذشت. آنجا یکی از محلههای پایین شهر و از لحاظ امکانات در حد بسیار نازلی بود. آب لولهکشی نداشتیم و حتی خبری از برق و روشنایی هم نبود. سه برادر و یک خواهر بودیم. کلاس ششم بودم که یک فرد معمم برای روضه و سخنرانی به مسجد محل ما میآمد. کتاب توضیحالمسائلی که در دست داشت و روی آن نام مخفف "خ"نوشته شده بود، مرا به فکر وا داشت که چرا اسم کامل روی جلد کتاب نیست، اما به دلیل سن کم عمق این مسأله را نمیفهمیدم. به دلیل علاقه زیادی که به کار فنی داشتم، به هنرستان رفتم و در رشته ماشینافزار به تحصیل پرداختم.
کلاس هفتم یا هشتم بودم که خانمی به نام فرخرو پارسا، وزیر آموزش و پرورش شد. در تهران از خیابان آزادی تا آریانا پر از دبیرستان بود. بچهها دست به دست هم داده بودند و هماهنگ با هم شعار میدادند: ما وزیر زن نمیخواهیم، ما پیرزن نمیخواهیم! نیروهای شهربانی آمدند و همه ما را سوار ماشین کردند و به خیابان شهر آرا که از شهر بسیار دور و شبیه بیابان بود، بردند و آنجا رهایمان کردند و گفتند حالا که تا خانه پیاده بروید، آدم میشوید و فکر شعار دادن از سرتان میپرد.
در همین سالها بود که پدرم به استخدام ذوبآهن درآمد و خانواده ما از تهران به اصفهان نقلمکان کرد. ادامه هنرستان را در اصفهان گذراندم. در آن هنرستان ارتباط تنگاتنگی میان هنرجویان و استاد پرورش برقرار شد و جرقههایی از انقلاب اسلامی در ذهن ما روشن شد. علاقه وافر به کارهای فنی باعث شد پس از گرفتن مدرک دیپلم در سال ۱۳۵۳ جذب نیروی هوایی ارتش و همافران شده و عازم تهران بشوم. سه سال بعد درجه گرفتم.
دوره تخصصی را در مهرآباد جنوبی گذراندم و به پایگاه هاشمآباد که در ۴۰ کیلومتری نائین بود، برای ادامه فعالیت منتقل شدم. آهسته آهسته زمزمههای انقلاب قوت میگرفت و ما بیشتر در جریان امور قرار میگرفتیم. با وجود زندگی در اصفهان، هنوز ارتباطم را با دوستانم در تهران حفظ کرده بودم. کم کم فعالیتهای ما از پخش و چسباندن اعلامیه به دیوارهای پایگاه هاشمآباد شکلوشمایل تازهتری به خود میگرفت.
بوق ماشین و دردسر تازه
هرازگاهی با بچههای همعقیده انقلابی در پایگاه جلسه میگذاشتیم. در یکی از جلسهها من پیشنهاد دادم که برای همراهی با انقلاب مردمی، خارج از پایگاه کاری متفاوت انجام بدهیم. از اینرو قرار شد، فردا شب، با ماشینهای خود بوق زنان کل پایگاه را دور بزنیم. شب فرارسید و ساعت هشت شد. سوار بر ژیان باجناقم که نزدم امانت بود، شدم و شروع به بوق زدن کردم. ابتدا دو تا ماشین بودیم، اما کمکم تعدادمان زیاد شد. همه آنهایی که با انقلاب موافق بودند، به جمع ما پیوستند و یک ماشین، ۴۰ ماشین شد. سراسر پایگاه را دور زدیم و صدای بوق همه را متعجب کرده بود که افسر نگهبان داد زد، اگر متوقف نشوید، شلیک میکنم. همه به سمت خانههای سازمانی رفته، فوری ماشینها را خاموش کردند و به داخل منازل خودشان رفتند. ساواک پایگاه یکی یکی با دست ماشینها را تست میکرد و پلاک هر کدام را که گرم بود، برای بازخواست یادداشت میکرد. فردا صبح سرهنگ حبیبی گفت: حالا بوق میزنید. چنان بوقی توی سرتان بزنم که ادب شوید!
فردای آن روز یکی از افراد مطلع، گزارش مرا به نیروهای امنیت داده بود و من احضار شدم. در اتاق بازجویی، به من گفتند: گزارش شده که شما سوار بر پیکان جوانان پوست پیازی رنگ، غائله دیشب را شروع کردهاید! جواب دادم، خلاف به عرضتان رساندهاند. ماشین من الان در فلان آدرس روبهروی منزل پدرزنم در تهران پارک شده است، میتوانید پرسو جو کنید. آن شخصی که اطلاعات مرا داده بود، اشتباهاً نام ماشین خودم را نوشته بود و همین امر باعث شد من آن روز به طور نسبی از خطر بگریزم. رفته رفته اسم من به لیست خرابکاران اضافه شد و دو بار توسط نیروهای امنیتی و اطلاعاتی پایگاه هاشمآباد دستگیر و بازداشت شدم.
نجات از تبعید به خاش و احتمال اعدام
پرونده من به خاطر حضور در فعالیتهای انقلابی، هرروز قطور و قطورتر میشد و اسم من در بالای لیست سیاه امنیت و اطلاعات قرار گرفته بود. از پایگاه ممنوعالخروج شده بودم و زمزمههایی از اینکه به خاش تبعید و یا شاید در آنجا اعدام هم بشوم، به گوش میرسید. مستأصل شده بودم. یک گوسفند نذر کردم که اگر بتوانم از این مخمصه فرار کنم، آن را قربانی کنم. نقشه فرار کشیدم و قرار شد در صندوقعقب ماشین یکی از همکاران پنهان شوم. با نگهبان کنار در هم هماهنگ شدم، چون مرسوم بود قبل از خروج ماشینها بازرسی میشد. به هر زحمتی بود، رد شدم و به ماشین خودم رسیدم. فوری سوار شدم و به راه افتادم. چراغهای بیشتر ماشینها روشن بود. رادیوی ماشین را که باز کردم، گوینده از تشریففرمایی امام (ره) به خاک میهن پس از سالها تبعید خبر داد، خدا میداند با شنیدن این حرف چقدر خوشحال شدم، هم توانسته بودم فرار کنم و هم زحمات من و مثال من کمکم داشت به نتیجه میرسید. فوری به منزل پدرم رفتم و با هم یک گوسفند گرفتیم و نذرم را ادا کردم.
عکسی که تیتر یک کیهان شد
چند روزی گذشت و دوستانم از تهران خبر دادند که باید به آنجا بروم. من هم فوری قبول کردم و رهسپار شدم. باجناق من هم یعنی سرهنگ محمد رحمانی یکی دیگر از همافران بود که همیشه با ما در کارهای انقلاب مشارکت میکرد. حدود ۱۱۰ نفر همافر بودیم که به ما جریان ملاقات را گفتند. روز نوزدهم بهمنماه سال ۱۳۵۷ لباسهایمان را داخل پلاستیکی زیر بغل گرفتیم و در کوچه منتظر دستور ماندیم. اعلام شد که لباسهایتان را بپوشید و عازم ملاقات شوید. وارد کوچه مسجد علوی شده و به خط ایستادیم و خبردار شدیم. قیافه مهربان و مطمئن امام (ره) هنوز هم در خاطرم هست. آنجا با امام (ره) بیعت کردیم و شاید این نخستین یومالله انقلاب بود. عکاسی برای ثبت لحظات آمده بود، اما به دلایل امنیتی نتوانست از روبهرو عکس بگیرد، اما عکسی که از پشت سر گرفت، تیتر یک روزنامه کیهان شد و این دیدار و بیعت به نوبه خود، یکی از سنگ بناهای پیروزی انقلاب را گذاشت. همافران بچههای شجاعی بودند که سرنترس و بیباکی داشتند.
آن زمان شاید یکی از بالاترین حقوقهای شغلی به همافران تعلق میگرفت، درست خاطرم هست پنج هزار تومان در ماه! این در حالی بود که فرمانده پایگاه فقط دو هزار تومان دریافتی داشت. ما آخرین مدل ماشینها را سوار میشدیم و بهترین سطح زندگی را داشتیم، برای سفرهای کاری به آمریکا مسافرت میکردیم. شرکت در انقلاب بزرگ ایران برای ما به هیچ وجه به خاطر دلایل مادی یا نان و آب بیشتر نبود، بلکه به خاطر دین و ناموس و استقلال وطنمان بود. ما راستقامتان تاریخ خواهیم ماند، چرا که قیام ما به خاطر نخودچی، کشمش، پیاز و سیب زمینی نبود و ارزشهای انسانی، اخلاقی و دینی دلیل ما برای این انقلاب بود.
من روز دوازدهم بهمنماه نیز به همراه خانواده در بهشت زهرا حضور داشتم، زمانی که امام (ره) از همافران و شجاعت آنها یاد کرد، ناگهان جوگیر شدم و فریاد زدم: زنده باد همافر، زنده باد همافر. باجناقم دست مرا کشید و گفت ساکت باش، ممکن است، گیر بیفتی. آن زمان نیروی ساواک هنوز هم کمابیش بین مردم حضور داشتند و احتمال خطر میرفت.
ما مستعمره آمریکا بودیم
برای ما که جوانان مستعد و با غیرتی بودیم، کار در پایگاه هوایی هاشمآباد، زیر دست آمریکاییها یک ننگ به شمار میآمد. ما مستعمره آمریکا بودیم. آنها از صبح تا شب به ما امرونهی میکردند.حتی اگر کارهایمان را درست انجام میدادیم، باز به ما خرده میگرفتند. خاطرم هست یک قطعه خراب شده بود و من آن را به تعمیرگاهی در بازار بردم و با ۴۸ تومان کاملاً درست شد. وقتی نیروی آمریکایی متوجه کار من شد، داد زد و گفت: شما حق تعمیر قطعات را در ایران ندارید. هر قطعهای که خراب میشود، باید بسته بندی کنید تا به آمریکا برود و آنجا تعمیر و عودت داده شود. این نداشتن استقلال و حقیر شمردن ایرانیها، ما را به اوج ناراحتی میکشاند و منقلب میکرد، اما هماکنون با وجود تمام سختیهای موجود، شاید مستقلترین کشور دنیا هستیم.
نظر شما