به گزارش خبرنگار ایمنا، خطهای چینوچروک بر صورت آنها خودنمایی میکند، محاسنشان سفیدرنگ شده، اما هنوز برق شوق یاری نایب امام زمان (عج) در چشمانشان بُرنده است. زمانی که پای صحبتهای آنها مینشینیم از روزهای مبارزه با طاغوت به گونهای سخن میگویند که خون هر انسان آزادهای را به جوش میآورد و جهان را به آزادگی فرا میخوانند. آری از افرادی سخن میگوئیم که آنها را به انقلابیون و مبارزان انقلابی میشناسیم؛ آنهایی که روزگار خوش جوانیشان را صرف مبارزه با طاغوت و ظلم کردند و امروز سینه آنها پر از خاطرات تلخ و شیرین از روزگار پرهیاهوی ایران اسلامی است. در آستانه چهلوچهارمین سال پیروزی انقلاب اسلامی در دفتر خبرگزاری میزبان حاجاکبر تگریان شدیم تا وقایع روزهای داغ و پرشور انقلاب اسلامی را از زبان او بشنویم. آنچه در ادامه میخوانید بخش اول گفتوگو با این مبارز قدیمی است که سابقه حضور در جبهههای حق علیه باطل در دوران دفاع مقدس را نیز در کارنامه دارد.
دستگیری مدیر و ناظم مدرسه به جرم طرفداری از حضرت امام خمینی (ره)
۶۹ سال پیش در یک خانواده پر جمعیت و در یکی از محلههای قدیمی اصفهان چشم به جهان گشودم، دوران کودکی من زیر سایه پدرومادری متدین و در کنار هفت خواهر و برادر طی شد تا اینکه به سن مدرسه رفتن رسیدم. اسم من را در دبستان ملی مدرس نوشتند، مدرسهای که مدیر و معلمهایش انقلابی بودند و انقلابی بودن آنها هم تأثیر خود را بر دانشآموزان این دبستان میگذاشت. هنوز خوب در خاطرم مانده که سال ۱۳۴۳ زمانی که امام خمینی (ره) به عراق تبدیل شدند، ساواک به مدرسه ما ریخت و مدیر و ناظم مدرسه را به جرم طرفداری از حضرت امام (ره) دستگیر کردند و به جای آنها افراد گماشته خود را گذاشتند، اما بچههای مدرسه به دلیل جو مذهبی حاکم بر خانوادههایشان این تغییر را برنتابیدند و با سردادن شعار علیه شاه، نارضایتی خود را از این مسئله نشان دادند.
دوران دبیرستان من نیز در دبیرستان سعدی گذشت، مدرسهای که بیشتر مبارزان انقلابی اصفهان در آن تحصیل میکردند. دبیر درس دینی ما پسر آیتالله نجفیاصفهانی بود، روحانی مبارزی که ما را با اندیشههای انقلابی آشنا کرد و در واقع ریشه انقلابیگری ما به این مدرسه و این معلم بر میگردد. از همان زمان هم بود که پای ما به جلسات محرمانهای که در مخالفت با رژیم شاهنشاهی برپا میشد، باز شد.
زمانی که مدرک دیپلم را گرفتم در دانشگاه و در رشتهای که مرتبط با گمرک بود، پذیرفته شدم، حتی یک ترم هم در این رشته تحصیل کردم، اما از آن جایی که صحبتهای مناسبی درباره افرادی که در گمرک مشغول به کار بودند و درباره حلال بودن درآمدشان به گوش نمیرسید، عطای این رشته را به لقایش بخشیدم و راهی سربازی شدم.
پیشنمازی با لباس فرم افسری
شش ماه دوره آموزشی را در گرگان پشت سر گذاشتم و بعد هم راهی سپاه دانش شدم. که من را برای تدریس به یک روستا در همان گرگان فرستادند. در مدت زمانی که در آن روستا بودم، در کنار آموزش بچهها به کار تبلیغ دین نیز مشغول شدم، به طوری که با همان لباس سربازی که فرم افسری بود، پیشنماز میشدم و نماز جماعت و مراسم دعا را برگزار میکردم، کاری که پیش از آن سابقهای نداشت و با استقبال اهالی آن روستا هم مواجه شده بود.
یک ماه محرمی که در آن روستا بودم، یک روحانی از مشهد برای تبلیغ به آن روستا آمد، به او گفتم: حواست باشد که اینجا برای شاه دعا نخوانی، او با تعجب گفت: اینجا نخستین روستایی است که به من چنین حرفی زده میشود. این روحانی پایان روضههایش را اینگونه تمام میکرد که خدایا به هر که به اسلام و مسلمین خدمت میکند، طول عمر عطا بفرما، جملهای که با واکنش کدخدای آن روستا همراه شد.
کدخدای کهنسال روستا، به من گفت: چرا این شیخ شاه را دعا نمیکند و من هم در جواب او گفتم: تو متوجه دعای شیخ نشدهای، چرا که او دعا میکند که خدا به هر که به اسلام و مسلمین خدمت میکند، طول عمر عطا بفرماید، حالا یعنی تو بر این نظر هستی که اعلی حضرت به اسلام خدمت نمیکند. همین جمله من کافی بود که دیگر کدخدا کاری به کار ما نداشته باشد.
صحبتهای با رنگوبوی سیاسی در کلاس درس
یک بار هم در ماه مبارک رمضان فردی از یکی روستاهای اطراف این روستا برای خواندن نماز به مسجد آمده بود که متوجه برپایی نماز جماعت و خواندن دعا آن هم توسط من که یک سپاهدانشی بودم، شد، گفت: فردی که از سپاهدانش به روستای ما آمده است، آنجا را به فساد کشانیده است، اما اینجا شما پشت سر آن نماز میخوانید و دعا برپا میکنید.
بعد از پایان دوران سربازی و بازگشت به اصفهان به درخواست مسئولان مدرسه ملی خلدبرین، مدرسهای که در خیابان چهارباغ پایین، کوچه جامی قرار داشت، در آنجا مشغول به کار شدم.
چند ماهی از تدریس من در این مدرسه نگذشته بود که به خاطر صحبتهای من در کلاس که رنگوبوی سیاسی داشت" چرا باید شاه نفت را به افرادی که در شهر زندگی میکنند؛ دوریالونیم و به روستاییان پنج ریال بفروشد، اما همین نفت را به اسرائیل مجانی میدهد" مورد بازخواست مدیر مدرسه قرار گرفتم، گویا در بین دانشآموزان کلاس، افرادی بودند که پدرشان ساواکی بودند. همین بازخواست هم موجب شد تا من قید معلمی را بزنم و به کار در بازار آزاد مشغول شوم، چرا که معتقد بودم کار معلم آگاهیرسانی است و نباید برای او محدودیت ایجاد شود.
با اوج گرفتن فعالیتهای انقلابی و مبارزات مردم علیه نظام شاهنشاهی فعالیتهای ما هم که از چندسال قبل شروع شده بود، شدت گرفت. در همین زمان بود که من ازدواج کردم، آن هم با دختر یک استوار شهربانی و همین موضوع سبب اختلاف برخی از دوستان با من شد که چرا با یک خانواده شهربانی وصلت کردهای، ممکن است جلسات مخفیانه ما لو برود. این واکنشها باعث شد تا من برای تحقیق بیشتر به پیش حاجآقا احمد امامی بروم که ایشان در جواب به من گفتند که این شخص علیبنیقطین زمان ما است و با وجود اینکه در دستگاه شاهنشاهی خدمت میکرد، اما هوای روحانیت را نیز داشت…
نظر شما