به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد. دوران دفاع مقدس به عملیاتها محدود نمیشد و در فاصله بین عملیاتها، زندگی نیز در سنگرها جریان داشت، بعدها کتابهای زیادی از همین زندگی روزمره در آن دوران منتشر شد که کمتر میان مخاطبان عام شناخته شده است.
یکی از نویسندگان با هدف ارائه تصویری از روزهای زندگی رزمندگان در دوران جنگ به گردآوری خاطراتی از آن ایام پرداخته و آنها را با نگاهی نو و با سلیقه مخاطب امروزی، بازنویسی کرده است. این کتاب که با نام «کوتاهههای جنگ» تدوین شده، در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار گرفته است تا در چند متن، مروری بر خردهروایتهای این کتاب داشته باشیم.
***
همه خانواده منتظر بازگشت او بودند. قرار بود زمانی که به شیراز رسید، خبر بدهد تا همه اقوام برای استقبال او از داراب به شیراز برویم. آن شب ساعت حدود ۹ بود که صدایی از داخل حیاط به گوشمان رسید تا وارد حیاط شدیم، دیدم حاجمختار است که از روی دیوار داخل حیاط بریده است.
داشت در را باز میکرد تا ساک و وسایلش را داخل بیاورد. با خوشحالی او را در آغوش کشیدیم و گفتیم چرا بیخبر!
با خنده زیبایی گفت: همینجور بهتره، رسیدنم را خبر میدادم همه شما به زحمت میافتادید و من مدیون میشدم.
چند روز بعد عازم جبهه شد، دیگر برنگشت تا اینکه جنازهاش آمد؛ چه زیبا حاجت روا شده بود، از زیارت خانه خدا تا زیارت خدایش، ۴۰ روز نشد.
***
سیدمهدی هیچگاه پاهایش را جلوی من دراز نکرد، جز یک بار؛ آن هم وقتی بود که شهید شد.
بهش گفتم: سید تو هیچوقت جلوی من پاهایت را دراز نمیکردی، حالا چی شده مادر؟
در آن لحظه دیدم چشمان او به اذن خدا برای چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشمانش آمد. شاید میخواست بگوید مادر اگر مجبور نبودم جلوی پاهایت تمام قد میایستادم....
***
ابراهیم در اکثر مواقع لباس خاکیرنگ میپوشید و همیشه سعی داشت که با لباس سپاه از پادگان خارج شود. آنقدر متواضع بود که حتی در پوشیدن لباس هم مراعات میکرد.
یک روز دژبان مقابل در جلوی ما را گرفت و گفت: برادر! چون شما سرباز هستید نمیتوانید از پادگان خارج شوید.
من فوراً در مقابل ابراهیم ایستادم و گفت: او کارمند رسمی سپاه است ولیکن لباس خاکیرنگ پوشیده است، اما ابراهیم بدون آنکه ناراحت شده باشد، گفت: او راست میگوید: من سربازم، سرباز حضرت ولیعصر (عج).
نظر شما