به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد.
دوران دفاع مقدس به عملیاتها محدود نمیشد و در فاصله بین عملیاتها، زندگی نیز در سنگرها جریان داشت و بعدها کتابهای زیادی از همین زندگی روزمره در آن دوران منتشر شد که کمتر میان مخاطبان عام شناخته شده است.
یکی از نویسندگان با هدف ارائه تصویری از روزهای زندگی رزمندگان در دوران جنگ به گردآوری خاطراتی از آن ایام پرداخته است و آنها را با نگاهی نو و با سلیقه مخاطب امروزی، بازنویسی کرده است.
این کتاب که با نام «کوتاهههای جنگ» تدوین شده، در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار گرفته است تا در چند متن، مروری بر خرده روایتهای این کتاب داشته باشیم.
***
ایام ماه رجب بود و هر روز دعای «یا مَن اَرجوه لِکُلِّ خَیر» را میخواندیم.
روحانی گردان قبل از مراسم، برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح میداد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال و الاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حَرِّم شَیبَتی عَلَی النّار ” میآید، با دست چپ، محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست حرکت دهید.
هنوز حرف حاجی تمام نشده، یکی از بچههای تُخس بسیجی، از انتهای مجلس بلند شد و گفت: حاجآقا! اگر کسی محاسن نداشت، چه کار کنه؟
برادر روحانی هم کم نیاورد و در جواب گفت: محاسن بغل دستیاش را بگیره! چارهای نیست، فعلاً دوتایی استفاده کنند تا بعد!
***
نیروهایش را به خط کرده بود.
داشت برای نیروهایش صحبت میکرد: برادران احتمال دارد جایی با دشمن رودررو شوید، تعداد دشمن زیاد، تعداد شما کم، دشمن با همه امکانات و سلاح و تجهیزاتی که دنیا به او کمک کرده!!و شما با همین کلاشهای غنیمتی، و دشمن با مهماتهای بیپایان و شما …!!!
تکلیف شما در اینجا چیست؟
خوب عدهای یقیناً در چنین میدانی با همه وجود در برابر دشمن مقاومت میکنند، جان میدهند اما به دشمن مجال نمیدهند و...
چند لحظهای سکوت کرد و فقط به نیروهایش نگاه میکرد و بچهها هم با همه وجود به مهدی نگاه میکردند، حس و حال عجیب و حماسی کاملاً حاکم شده بود که مهدی با یک لحن قشنگ اصفهانی گفت: نه برادرا! نه! در چنین موقعیتی بهترین کار فرار است فرار!
***
میترسیدیم،
ولی باید این کار را میکردیم.
با زبان خوش به او گفتیم: جای فرمانده لشکر اینجا نیست، گوش نکرد.
محکم گرفتیمش،
به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم: «یالا دیگه. راه بیفت.»
موتور از جا کنده شد.
مثل برق راه افتاد. خیالمان راحت شد.
داشتیم بر میگشتیم، دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین،
بلند شد دوید طرف ما...
فرار کردیم...
***
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد.
لباسهاینیروها که خاکی بود و در کنار ساکهایشان افتاده بود، شبانه شسته میشد و صبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود.
ظرف غذای بچهها هردو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد.
هر پوتینی کهشببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی این اتفاقات جالبرا میدید، میخندید و میگفت: " بابا این کیه که شبها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟ "
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباسهای منم بشوره وپوتینهای من را هم واکس بزنه."
بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریهگفت: " بچهها یادتان هست؟ چقدر قزلباش زوروی گردان را مسخره میکرد؟
زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگویم.
نظر شما