به گزارش خبرنگار ایمنا، در کولهبار خاطراتش علاوه بر صدای سوتی که حاصل موج انفجار روزهای جنگ بوده و همیشه در گوشش طنینانداز است و اثر دو ترکشی که لب و بازویش را پاره کرده است، خاطرات تلخ و شیرین پرستاری ۲۸ ساله از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس که به قول خودش صادقانه و عاشقانه بوده است، نیز وجود دارد. چشمهایی که بارها بر اثر مشتهای ناشی از تحریکات ناخودآگاه جانبازان اعصاب و روان، روزها و هفتهها کبود میماند یا شاید انگشتی که حین این حملات میشکست، هیچکدام خللی در عزم او برای خدمت و پرستاری از این آنها در طول این سالیان دراز وارد نکرد.
ابراهیم جمشیدیان در گفتوگو با خبرنگار ایمنا میگوید: هنوز هم گاهی به بیمارستان رجایی سر میزنم، اما هر دفعه از دلتنگی خودم پشیمان میشوم. دوستان جانباز وقتی مرا میبینند، گویی برادر، پدر یا نزدیکترین کس خود را میبینند، خوشحال به سمتم میآیند و مرا در آغوش میگیرند، اما امان از وقت خداحافظی! تحمل بغض و ناراحتی آنها، موقع خروج از سالن، برایم بسیار سخت است.
پنسهایی به طول دو متر آماده شد
سال ۷۱ بود که بنابر تصمیم دکتر سپهری که روانپزشک جانبازان اعصاب و روان بود، یک بخش جدید به بیمارستان اضافه شد. شرایط تغییر کرد. ایجاد پنسهایی که گاهی تا دو متر طول داشت و مجهز کردن دربها و پنجرهها ما را به تعجب وا میداشت، اما وقتی چندین رزمنده درگیر مشکلات اعصاب و روان از بیمارستان فارابی به آنجا منتقل شدند، دلیل این کارها را فهمیدیم.
ورود این بیماران و انتقال ما به بخش اعصاب و روان مرکز، گرچه کار را بسیار دشوارتر کرد، اما دریچههایی از معرفت به رویمان گشود. از ۱۰ جانبازی که برای نخستینبار به بیمارستان آمدند، چهار نفر الان شهید شدهاند و شش نفر هنوز هم تحت درمان هستند. وظیفه حمام کردن، بردن به دستشویی، جابهجا کردن، غذا دادن از جمله مسئولیتهای من بود، چرا که هدف من خدمت به جانبازان بود و برایم فرقی نمیکرد که مددجو ضایعه نخاعی باشد یا جانباز اعصاب و روان.
ترو خشک کردن افرادی که هم بیمار و هم از طرف جامعه و خانواده طرد شده بودند، کار مشکلی بود که فقط عشق آنرا آسان میکرد. به خاطر این تغییر، کار ما شیفتی شد. ۲۴ ساعت در بیمارستان بودم و ۴۸ ساعت استراحت. از این فرصت برای تکمیل تحصیلاتم استفاده کردم. برای دورهای هم مسئولیت بخش را به من سپردند و در دورهای دیگر مسئول کارگاه جانبازان اعصاب و روان شدم. کارگاه هم ازبخشهایی چون حصیربافی، نقاشی، ساخت آویز تشکیل شده بود و این امکان را به خانوادههایشان میداد که برای مدتی آنها را سرگرم کند تا کمتر تحت فشار باشند.
گردش دستهجمعی سهشنبهها
برای بهبود اوضاع روحی جانبازان، قرار شد که سهشنبه هر هفته برای تفریح و گردش به خارج از بیمارستان برویم. امامزاده، کنار رودخانه، پارک ناژوان و خلاصه هر جای باصفایی که میسر بود. دوشنبه شبها از آشپزخانه بیمارستان تمام مواد لازم را میگرفتم و فردا صبح به همراه آشپز و حدود هشت پرستار، جانبازان را برای گردش میبردیم.
به دلیل کم کردن تحرکات آنها، به ناچار دوزهای بالایی از مواد آرامبخش تجویز میشد که اگر حتی ذرهای از آن به افراد عادی دادهشود شاید برای ۲۴ ساعت به خواب بروند، اما گاهی مصرف ۷۰- ۶۰ تا از این قرصها حتی برای ساعتی نمیتوانست جانباز را به خواب وادار کند. اوضاع در این حد سخت و عجیب بود.
به خاطر کم شدن اثر این داروها که موجب عدم تحرک آنها میشد، من یک روز در میان، آنها را برای پیادهروی دسته جمعی به اطراف بیمارستان میبردم. در آن سالها نواحی کنار بیمارستان، باغات بسیار با صفایی بود که اکثر اوقات جوی آبی هم از کنار آنها میگذشت.
بردن حدود ۶۰ جانباز اعصاب و روان به اندازه پنج کیلومتر، خودش ماجرای مفصلی بود. یک صف طویل، به راه میافتاد و باید مواظب همه جوانب بودیم. کسی عقب نیافتد و یا زیاد جلو نرود. همیشه با خودمان چای یا تخمه میبردیم و اگر سبزهزار یا جای مناسبی پیدا میکردیم، مینشستیم تا خستگی آنها در برود، صبح که بیرون میرفتیم، موقع ناهار به بیمارستان برمیگشتیم. این پیادهروی تقریباً ۱۲ سال متوالی انجام شد و تا سال ۱۳۸۵ ادامه یافت.
گاهی مشت میخوردم و روزها چشمم کبود بود
زیاد اتفاق میافتاد که جانبازی دچار تحرکات شدید شود و اوضاع وی از کنترل خارج شود. این موجگرفتگی گاهاً به قدری شدید بود که زور بیمار را ۱۰ برابر میکرد، نمیدانم چگونه توصیف کنم. در این اوضاع ۱۰ تا پرستار هم نمیتوانست آنها را کنترل کند. ما برای اینکه این جانبازان به خود یا دیگران آسیب نرسانند، مجبور بودیم دستانشان را محکم بگیریم تا اینکه حمله فروکش کند یا آمپول آرامبخش تزریق شود.
در این فاصله بارها مشت به صورتم خورد و روزها چشمم کبود بود. در یکی دیگر از این اتفاقات انگشتم شکست، اما خدا گواه است نیت اخروی و خدایی من این دردها را برایم آسان میکرد. البته الان، داروها و امکانات پیشرفتهتر شده است و هم نیروهایی به عنوان بادیگارد به کادر درمان بیمارستان اضافه شدهاند تا کنترل اوضاع آسانتر شود.پنسها هم برداشته شده و شیشههای نشکن جایگزین آن شده است.
خدمت به رزمندگان به جای توفیق شهادت
مدتی پیش در جمع دوستان گفتم موقع مجروح شدنم، نمیدانم چرا با وجود اینکه دو نفر از دوستان صمیمیام که در دو طرف من ایستاده بودند، شهید شدند اما من نه. یکی از رفقا گفت شاید تقدیر خدا این بوده است که سالها در جوار رزمندگان خدمت کنی و آزموده شوی! در هر صورت افتخارم این است که هیچگاه از این شرایط خسته نشدم و ذرهای در عزم و اراده من خللی وارد نشد. در کارنامه کاری حدود ۱۵ سال به عنوان پرستار نمونه بیمارستان شناخته شدم که آخرین نشان به سال قبل از بازنشستگی من برمیگردد و خدا را شاکرم که این خدمت ۲۸ ساله را در اوج خوبی و عشق به پایان رساندم.
اکنون هم هرازگاهی که دلتنگ آنها میشوم، سری به بیمارستان میزنم. جانبازان هنوز هم مرا به خاطر دارند. با شوق زیادی مرا در آغوش میگیرند و با من به صحبت و درد دل میپردازند، اما موقع بیرون رفتن از سالن همه تا پشت شیشهها با بغض بسیار به دنبالم میآیند و همین ناراحتی آنها، مرا از رفتن، پشیمان میکند.
دادا خلیلی که بهترین رفیق جانباز من بود
شاید یکی از بهترین رفقای جانباز من در طی این سالها سردار خلیل کاظمی بود که بین بچههای بیمارستان به دادا خلیل معروف بود. او با تمام شرایط بسیار نامساعد و بدی که داشت، همیشه مهربان بود. دائماً یا وضو میگرفت یا در حال نماز خواندن بود به طوری که پینهای از جای مهر بر پیشانی او نقش بسته بود.
او که در جنگ معاون شهید حسین خرازی نیز بود، به زعم تمام پزشکان مرکز، بیماری بود که هیچ پیشزمینه ژنتیک یا خانوادگی برای ابتلاء به افسردگی حاد نداشت و تمام مشکلاتش، نتیجه ضایعه مغزی حاصل از موج انفجار در جنگ بود. شاید از ۲۴ ساعت شبانهروز، هیچ لحظهای قادر به خوابیدن نبود. دوز دارویی بسیار بالایی میگرفت، اما در او اثر نمیکرد. بیشتر از همه با من رفیق بود و کنار من کمی آرام میگرفت.
خانوادهاش با وجود شرایط سختی که داشت ۱۰ روز از هر ماه، او را به خانه خودشان میبردند. هر چقدر اصرار میکردیم که لزومی برای این کار نیست، قبول نمیکردند. آنها هم مثل ما عاشق دادا خلیل بودند. آنها حتی یک ریال هم بابت جانبازی و درمان او دریافت نمیکردند و حتی ماشینی هم که از طرف بنیاد برای ایاب و ذهاب او به آنها تعلق گرفت را پس دادند. دادا خلیل چند سال بعد به درجه رفیع شهادت نائل شد و در جوار سرداران همرزم شهیدش در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.
نظر شما