پرستاری چون پدر

«آن زمان بیشتر مشکل جانبازان ضایعه نخاعی، زخم بستر بود. وظیفه من هم به تبع این مشکل، تمیز کردن زخم، لیزر، اشعه درمانی و سایر کارهای مربوطه بود. کم‌کم با بچه‌ها رفیق شدم و گاهی پیش می‌آمد تا ساعت ۱۲ شب یکسره عاشقانه و بدون هیچ اکراهی، خدمت می‌کردم و مجبور می‌شدم، شب را همان‌جا بخوابم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، در کوله‌بار خاطراتش علاوه بر صدای سوتی که حاصل موج انفجار روزهای جنگ بوده و همیشه در گوشش طنین‌انداز است و اثر دو ترکشی که لب و بازویش را پاره کرده است، خاطرات تلخ و شیرین پرستاری ۲۸ ساله از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس که به قول خودش صادقانه و عاشقانه بوده است، نیز وجود دارد. چشم‌هایی که بارها بر اثر مشت‌های ناشی از تحریکات ناخودآگاه جانبازان اعصاب و روان، روزها و هفته‌ها کبود می‌ماند یا شاید انگشتی که حین این حملات می‌شکست، هیچ‌کدام خللی در عزم او برای خدمت و پرستاری از این آنها در طول این سالیان دراز وارد نکرد.

ابراهیم جمشیدیان در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا می‌گوید: هنوز هم گاهی به بیمارستان رجایی سر می‌زنم، اما هر دفعه از دلتنگی خودم پشیمان می‌شوم. دوستان جانباز وقتی مرا می‌بینند، گویی برادر، پدر یا نزدیک‌ترین کس خود را می‌بینند، خوشحال به سمتم می‌آیند و مرا در آغوش می‌گیرند، اما امان از وقت خداحافظی! تحمل بغض و ناراحتی آن‌ها، موقع خروج از سالن، برایم بسیار سخت است.

حضور در سال‌های آخر جنگ در جبهه

متولد بیست‌وپنجم تیرماه سال ۱۳۴۷ در شهر گلدشت هستم. پس از اخذ مدرک سیکل قدیم و مدتی حضور در بسیج در فرودین‌ماه سال ۶۵ در معیت لشکر ۸ نجف اشرف راهی جبهه‌های جنوب شدم. از شلمچه گرفته تا فاو یا خرمشهر و حتی مدتی در کردستان نیز حضور داشتم. در قسمت ادوات مشغول بودم و در عین حال گاهی به کار امدادرسانی به مجروحان نیز می‌پرداختم. روزهای جبهه برایم روزهایی پر از التهاب و خاطره است. در عملیات کربلای ۵، در شلمچه بودم. کار من مسلح کردن آرپی‌جی ۱۱ بود. بعضی وقت‌ها نقشه این بود که باید در منطقه آتش می‌ریختیم. مشغول این امر بودیم که یک گلوله توپ کنارم فرود آمد و به همین علت کنار خاکریز افتادم. دیگر چیزی نفهمیدم. شاید به مدت چهار یا پنج ساعت در آن حال مانده بودم. به علت موج انفجار ناشی از این حادثه عصب شنوایی گوش راستم کاملاً تخریب شد و هنوز هم پس از گذشت سال‌ها، شبانه‌روز، صدای سوتی ممتد در گوشم احساس می‌کنم که بعضی وقت‌ها تحملش برایم دشوار است. در سال ۱۳۶۶ هم دو ترکش به لب و شانه‌ام برخورد کرد. جنگ که تمام و قطعنامه امضا شد به زادگاهم برگشتم.

شروع به کار به محض ورود به بیمارستان

بعد از جنگ به زندگی معمولی خودم برگشتم. گاهی مسیرم از روبه‌روی بیمارستان رجایی کنونی که آن زمان صرفاً نقاهتگاه جانبازان ضایعه نخاعی بود، می‌گذشت. در یکی از آن روزها به دلم افتاد برای سرکشی و صحبت از چند و چون کار به این نقاهتگاه بروم. پرس‌وجویی کردم و گفتم من علاقه دارم در این محل مشغول به کار شوم. مسئول بیمارستان فوراً قبول کرد و گفت: از همین حالا می‌توانی کارت را شروع کنی و من هم اتفاقاً همین کار را کردم! و به همین نام و نشان ۲۸ سال آنجا به عنوان پرستار ماندگار شدم. دو ماه اول از ساعت شش صبح تا نه شب چنان مشغول رسیدگی به امورات جانبازان بودم که گذشت زمان را احساس نمی‌کردم. آن زمان بیشتر مشکل جانبازان ضایعه نخاعی، زخم بستر بود. وظیفه من هم به تبع این مشکل، تمیز کردن زخم، لیزر، اشعه درمانی و سایر کارهای مربوطه بود. کم‌کم با بچه‌ها رفیق شدم و گاهی پیش می‌آمد تا ساعت ۱۲ شب یکسره عاشقانه و بدون هیچ اکراهی، خدمت می‌کردم و مجبور می‌شدم، شب را همان‌جا بخوابم.

پرستاری چون پدر

تردیدی که با استخاره برطرف شد

مدتی پیش از فعالیتم در نقاهتگاه، فرم استخدام در کارخانه کاشی اصفهان را پر کرده بودم و به من خبر دادند که آنجا در قسمت دفتر کارگزینی، با حقوقی که بسیار مناسب بود، پذیرفته شده‌ام. تردید عجیبی به دلم افتاده بود. از یک طرف شوق پرستاری از جانبازان که دیگر برایم مثل برادر بودند، مرا به ادامه کار سابقم سوق می‌داد و از طرفی وسوسه کار دفتری با آتیه و درآمدی خوب به سراغم آمده بود. به مدیر داخلی وقت نقاهتگاه ماجرا را گفتم. گریه افتاد و گفت اگر می‌توانی بروی برو! اگر می‌توانی این‌ها را تنها بگذاری و بروی، برو! حرفی نیست. ناچار به سراغ امام جماعت مسجد محله که سید بزرگواری بود رفتم و از او خواستم که دوتا استخاره برایم بگیرد. فردای آن روز که برای گرفتن جواب به درِ منزلش رفتم من را به داخل خانه دعوت کرد و از من پرسید این استخاره‌ها را برای چه کاری گرفته‌ای؟ گفتم چه‌طور؟ برای دو شغل مختلف.

گفت استخاره اول برای امور دنیوی بسیار خوب است و استخاره دوم برای امر آخرت. مگر شغل دومی که نیت کرده‌ای چیست؟ جریان را کامل تعریف کردم. اشکش سرازیر شد و گفت مضمون آیه دوم قریب به این شرح است: ما بعضی از بندگان را خالص می‌کنیم تا به بعضی دیگر از بندگان خدمت کنند. این قضیه، قدم‌های من را در راهی که انتخاب کرده بودم، استوارتر کرد.

سختی کاری که برایم سهل و شیرین بود

پرستاری از دوستان و بیماران برایم چنان بود که گویی از برادران خونی خودم مراقبت می‌کنم. سختی لحظات این کار در توصیف و بیان نمی‌گنجد. شما تصور کنید ظهر گرم تابستان روزه باشی و وظیفه‌ات این باشد که دهان یک جانباز قطع نخاع، لقمه‌لقمه غذا بگذاری، با حوصله، شاید یک‌ساعت طول می‌کشید. این صبوری برای من بسیار ارزش داشت و با مهربانی تمام این کار را انجام می‌دادم. به‌طوری که تمام جانبازان دوست داشتند به دست من میوه و غذایشان را بخورند. شاید محبت فرزند و پدری بینمان برقرار شده بود.

ادامه دارد…

کد خبر 623177

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.