به گزارش خبرنگار ایمنا، محمد رستمی متولد دومین روز از مهرماه ۱۳۴۷ در شهرستان نجفآباد و فارغالتحصیل تاریخ اسلام در مقطع دکترا است. او که در تمام سالهای بعد از اسارت، کار فرهنگی و پرورشی را در اولویت اصلی برنامههایش قرار داده، سالها به عنوان استاد و ریاست دانشگاههای پیامنور در چند شهرستان استان اصفهان فعالیت کرده و هماکنون مشغول کتابت چند کتاب درخصوص خاطرات اسارت خود و برادرش است.
دو کتاب به نامهای «معماری اصفهان در زمان صفویه» و «نقش یهود در صفین» از این رزمنده دفاع مقدس منتشر شدهاست. او از کلاس دوم راهنمایی یعنی ۱۴ سالگی با حضور در جبهه و درنهایت اسارت در سال ۱۳۶۲ و در عملیات خیبر، سالهای نوجوانی و جوانی را صرف دفاع از میهن و اسلام کرده است.
رستمی در گفتوگو با خبرنگار ایمنا به روایت بخشی از خاطرات دوران نوجوانی خود پرداخته است.
سد سلیمانیه در تیررس توپخانه
در عملیات والفجر ۴ نیز شرکت داشتم. این عملیات با حضور لشکر نجف اشرف، عملیات موفقی بود. در خاطر دارم که پس از پیشروی، به سمت ارتفاعات کانیمانگا پیش رفتیم و به پنجوین رسیدیم، بهطوری که برد توپخانه نیروهای خودی به سد سلیمانیه عراق هم میرسید، به همین دلیل میتوانستیم با استفاده از این موقعیت و هدف قراردادن سد خسارت زیادی به شهر سلیمانیه و مناطق اطراف وارد کنیم و ضربه سختی به دشمن بعثی وارد کنیم، اما امام (ره) همیشه تاکید داشتند که آسیب رساندن به مردم غیر نظامی اصلاً در دستور کار جنگ نیست. برای جلوگیری از آوارگی یا کشته شدن مردم عراق از این کار صرفنظر شد و شاید همین مسئله یکی از دلایل علاقه مردم عراق به ایرانیها باشد.
پزشک متبحر لشکر نجف اشرف
ما یک پزشک سرشناس و قدیمی به نام «دکتر محمدعلی ابوترابی» در نجفآباد داشتیم، او یکی از جراحان قدیمی این شهر بود که هم در کار درمان خبره و ممتاز و هم در انساندوستی، جهد و ایمان نمونه بارزی بود. همیشه حق ویزیت بیماران در مطب او یک دهم سایر پزشکان بود. وی در لشکر نجف اشرف به عنوان دکتر و البته جراح، تقریباً از اوایل جنگ، همیشه حضور پررنگی داشت. در درمانگاه لشکر که اتفاقاً درمانگاه مجهزی هم بود، برای درمان رزمندگان از هیچ کاری دریغ نمیکرد.
او خیلی زرنگ و متبحر بود. در لحظات سخت عملیاتی که تعداد مجروحان بالا بود، به هر طریق ممکن به مداوای رزمندگان میپرداخت.برخی را فوری و سرپایی مداوا میکرد و عدهای را که حالشان وخیمتر بود، در حدی که میتوانست سرپا نگهمیداشت تا برای ادامه درمان به شهرهای بزرگتر منتقل شوند. در عملیات «رمضان» خبر شهادت فرزندش مجید در بین بچهها پیچیده بود. در همان عالم نوجوانی به خاطر کنجکاوی خاصی که داشتم، برایم خیلی جالب بود که عکسالعمل دکتر را موقع شنیدن خبر شهادت فرزندش ببینم. به همین جهت شدیداً رفتار او را تحتنظر داشتم.
بالاخره پیکر پسرش را که به دلیل اصابت خمپاره، سری در بدن نداشت، برای بدرقه آوردند. دکتر با همان لباس سپید طبابت بر بالین پسرش حاضر شد. او را بوسید. گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ»، اشک رهایش نمیکرد. مدتی درنگ کرد. به سختی برخاست و دوباره برای ادامه مداوای مجروحان به درمانگاه رفت. هر چقدر به او اصرار کردند که به دنبال پیکر پسرش برود، قبول نکرد و به کارش ادامه داد. شاید این تفاوت جنگهشت ساله ما با سایر جنگهای دنیا باشد و از همین جهات این دفاع، دفاع مقدس نامیده میشود، در سایر نقاط دنیا به محض اعلام فراخوان برای جنگ همه فراری میشوند، اما اینجا قضیه متفاوت و برعکس بود.
فراگیری دورههای رزمی در دهلران
برای اعزام به مناطق جبهه جنوبی در دهلران به فراگیری دورههای رزمی پرداختیم.دورههای مختلفی از دورههای نظامی و رزمی گرفته تا دورههای چتر بازی. در اسفند ماه سال ۶۲ با همان همکلاسیهای قدیمی در حالی که بیشتر از ۱۵ سال نداشتیم، برای شرکت در عملیات خیبر رهسپار مناطق جنوبی شدیم. تحمل بچهها در این عملیات نیز جای تعجب داشت. دوستم مجید آسفی، اکثراً با من همراه بود؛ خاطرم هست که او به خواندن قرآن علاقه بیحدوحصری داشت.
بعد از دویدنهای طولانی در گریزگاههایی که مجبور بودیم تا پای جان شتاب کنیم، وقتی در شیار یا حصاری برای نفس گرفتن و استراحتی کوتاه میایستادیم، او فوری قرآن کوچکی را که همیشه همراهش بود درمیآورد و شروع به خواندن میکرد. همه با هم میدویدیم و فرار میکردیم. مجید به اندازه چهار نفر با من فاصله داشت. خیلی حواسم به او بود که مبادا از ما جدا شده و دور بیفتد.
ناگهان صدای تیر آمد، برگشتم، دیدم تیری به شکم مجید اصابت کرده است. نشستم و او را در بغل گرفتم. او شهید شد اما نمیتوانستم او را تنها بگذارم. همه میدویدند، اما من در آن لحظههای سخت نشسته بودم، تا اینکه برادرم به زور مرا از جایم بلند کرد و به راهمان ادامه دادیم. جمعی از دوستان صمیمیام شهید شدند. من و برادرم و جمعی دیگر از همرزمان و رفقا اسیر شدیم و بعد از تحمل هفت سال اسارت به وطن بازگشتیم.
نظر شما