۱۸ آبان ۱۴۰۱ - ۰۶:۲۲
تک‌تیرانداز ۱۴ ساله

اگر به کسی پستی غیر از خط مقدم می‌افتاد حتماً از شدت غصه دق می‌کرد. اولویت نخست بچه‌ها پست تخریب‌چی بود و رفتن در میدان مین و بعد از آن، تیراندازی و در نهایت کسی که می‌توانست تفنگ داشته باشد، اما هیچ‌کس داوطلب خدمت در آشپزخانه نبود.

به گزارش خبرنگار ایمنا، محمد رستمی متولد دومین روز از مهرماه ۱۳۴۷ در شهرستان نجف‌آباد و فارغ‌التحصیل تاریخ اسلام در مقطع دکترا است. او که در تمام سال‌های بعد از اسارت، کار فرهنگی و پرورشی را در اولویت اصلی برنامه‌هایش قرار داده، سال‌ها به عنوان استاد و ریاست دانشگاه‌های پیام‌نور در چند شهرستان استان اصفهان فعالیت کرده و هم‌اکنون مشغول کتابت چند کتاب درخصوص خاطرات اسارت خود و برادرش است.

دو کتاب به نام‌های «معماری اصفهان در زمان صفویه» و «نقش یهود در صفین» از این رزمنده دفاع مقدس منتشر شده‌است. او از کلاس دوم راهنمایی یعنی ۱۴ سالگی با حضور در جبهه و درنهایت اسارت در سال ۱۳۶۲ و در عملیات خیبر، سال‌های نوجوانی و جوانی را صرف دفاع از میهن و اسلام کرده است. رستمی در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا به روایت بخشی از خاطرات دوران نوجوانی خود پرداخته است.

صدای گلوله‌های جنگ را در نجف‌آباد شنیدم!

تقریباً ۱۲ سال داشتم که جنگ شروع شد. مدرسه راهنمایی ما نظام‌الاسلام نام داشت، مدرسه‌ای با حال و هوای خاص که حتی اگر روحیه انقلابی هم نداشتی در کنار بزرگانی که فارغ از نام و نشان، در هر کسوتی مدیر، دانش‌آموز، مربی پرورشی در آن مدرسه فعالیت می‌کردند، عشق رفتن به جبهه را پیدا می‌کردی. اعزام یکی از دوستان صمیمی در مدرسه به نام مصطفی روحانی و شهادت او در منطقه حاج‌عمران از ما حسرت‌به‌دلانی ساخته بود که در آرزوی رفتن به جبهه می‌سوختیم و از هیچ ترفندی برای نیل به این هدف فروگذار نمی‌کردیم.

با هم یک تیم شده بودیم که می‌خواستیم به هر قیمتی شده راهی خط مقدم شویم. با دست بردن در شناسنامه‌هایمان و انواع نقشه‌هایی که با دوستان می‌کشیدیم، بالاخره توانستیم برای اعزام ثبت‌نام کنیم. دوره آموزشی را در یزد سپری کردیم. پس از مدتی انتظارمان به پایان رسید، یک روز به در خانه‌مان آمدند و دعوت‌نامه دریافت شد.

آن زمان قبل از اعزام در سپاه رسم بود که یک فرم توسط متقاضیان امضا شود، از این رو که مشخص شود بعد از هر اتفاقی، مخصوصاً شهادت، چه کسی عهده‌دار کارهای شخصی باشد یا شاید به عنوان یک وصیت یا وکالت از آن استفاده می‌شد. وقتی برای امضای این فرم به اتاق مخصوص رفتم، ۱۴ سال بیشتر نداشتم. موقع خواندن فرم یک لحظه ترس عجیبی در دلم افتاد. واقعاً صدای توپ و خمپاره و تفنگ‌های میدان جنگ را شنیدم. نیروهای بعثی را بزرگ‌جثه و در مقابل آن‌ها، خودم و دوستانم را تصور کردم که کودکانی لاغراندام و ضعیف بودیم.

نیرویی در درونم می‌گفت: این فرم را امضا نکن! برو خوش باش! برو زندگی کن. این چه کاری است که با پای خودت در دهان خطر بروی! این فکر حدود یک دقیقه از ذهنم گذشت که ناگهان به خودم آمدم و گفتم اگر امضا نکنم پس اسلام چه می‌شود؟ کربلا و امام حسین (ع) چه می‌شود؟ حتماً امضا می‌کنم. به هر ماجرایی بود بر جدال درونی خود غلبه و فرم را امضا کردم. حالا که به یاد می‌آورم، فکر می‌کنم واقعاً در شهر خودم صدای گلوله‌ها را می‌شنیدم و به این شکل انگار تکلیف بر من مشخص شد.

غمگین‌ترین نگاهی که پایانی نداشت

از طریق لشکر ۸ نجف رهسپار جبهه غرب شدیم. نکته جالب در این لحظات مادرانی بودند که برای بدرقه فرزندانشان می‌آمدند. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم که چه غیرت عجیبی داشتیم. با آن سن کم اگر از چشم مادر یک قطره اشک فرومی‌ریخت، پسرش بسیار غمگین می‌شد. ما از ناراحت شدن و ضعیف جلوه کردن مادرانمان پیش چشم دوستان و هم‌رزمان بسیار خجل می‌شدیم. قبل از رفتن با آن‌ها شرط می‌کردیم که اگر به بدرقه ما آمدید، نباید ناراحتی یا گریه کنید.

برای یک مادر چقدر سخت است که موقع جدا شدن از فرزندش این گونه راسخ باشد. فرزند وقتی به دانشگاه یا مسافرت برود، مادرش کنار اتوبوس چه‌قدر گریه می‌کند، آنجا که دیگر جنگ بود و لحظات سختی در انتظار ما، اما در آن زمان نه مادران می‌گریستند و نه فرزندان! اتوبوس به راه افتاد. نگاه عمیق مادرانی که فرزندانشان را راهی جنگ می‌کردند، هنوز در خاطرم هست. شاید طولانی‌ترین، عمیق‌ترین و غمگین‌ترین نگاهی که پایانی نداشت. آن‌ها چشم از فرزندانشان برنمی‌داشتند، مادرانی که ممکن بود دیگر هرگز روی فرزندان دلبندشان را نبینند.

بالاخره با مجید آسفی، حاج‌صادقیان، محسن گله‌داری، انتشاری و سایر رفقا سوار بر اتوبوس شدیم و رفتیم. مقصد ما سنندج بود و بعد از آن بانه، مریوان و در نهایت ارتفاعات کانی‌مانگا. در شهر که برای هواخوری و گشت‌وگذار می‌رفتیم بعضی از کردها با ما خوب بودند و بعضی دیگر هم نه؛ بعضی با ما حرف می‌زدند و بعضی نه. موقع عبور از شهر، تابلویی نظرمان را جلب کرد، عکس دختر شهیدی به نام سمیه.

قضیه این عکس را که از آن‌ها جویا شدیم، گفتند: دختری ۱۴ ساله و فرزند یک پاسدار بوده که به همین علت توسط ضدانقلاب ربوده و تحت شکنجه‌های بسیاری قرار گرفته و در نهایت شهید شده است. آن‌گونه‌که مردم محلی می‌گفتند این دخترک را به نام یک بسیجی خمینی درون روستا می‌گرداندند تا بر مردم از این طریق وحشت ایجاد شود، نفوذ کنند و آن‌ها نتوانند در مقابل آن‌ها مقاومت کنند.

النظافة من الایمان

سرانجام به پایگاه رسیدیم، جایی که نیروها باید تقسیم می‌شدند، این قسمت از ماجرا هم برای خودش حکایتی بود. مسئول تقسیم از بچه‌ها می‌خواست که عده‌ای برای پست‌هایی مانند غذا، بهداشت و نگهبانی در پایگاه بمانند، اما هیچ‌کس قبول نمی‌کرد. همه آمده بودند که به خط مقدم بروند، مسئول تقسیم واقعاً بابت این قضیه اعصابش خرد شده بود و فریاد می‌زد: مگر شما غذا نمی‌خواهید؟ چه کسی شکم شما را سیر می‌کند؟ اگر همه بروید که اینجا خالی می‌شود!

اگر به کسی پستی غیر از خط مقدم می‌افتاد حتماً از شدت غصه دق می‌کرد. اولویت اول بچه‌ها پست تخریب‌چی بود و رفتن در میدان مین و بعد از آن تیراندازی و در نهایت کسی که می‌توانست تفنگ داشته باشد. بعضی‌ها با زور و بعضی‌ها هم به خاطر هیکلشان برای این پست‌های حساس انتخاب می‌شدند، اما هیچ‌کس داوطلب خدمت در آشپزخانه نبود. در حق من ظلم شد و من تک‌تیرانداز شدم! فکر می‌کردیم کسی که در آشپزخانه است راحت‌طلب است، درحالی‌که همه برای خدمت آمده بودند.

به ناچار بیشتر افراد مسن در آشپزخانه مشغول به کار می‌شدند. آنجا از نوجوانان ۱۴ ساله تا پیرمرد ۸۰ ساله حضور دائمی داشتند. یادم است که یک پیرمرد ساده و مهربانی مسئول توزیع غذا بود، زمانی که در صف تهیه کمپوت یا غذا، گاهی به دلیل شیطنت‌های بچگی اذیت می‌کردیم، داد می‌زد و می‌گفت: شلوغ نکنید، النظافة من الایمان! آن موقع همگی از خنده روده‌بر می‌شدیم و می‌گفتیم باباجان گفتن این حدیث الان چه مناسبتی دارد. اشتباه می‌گویی برو حدیث دیگری را حفظ کن.

ادامه دارد…

کد خبر 617972

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.