به گزارش خبرنگار ایمنا، هیجانات و بازیگوشیهای فراوانی که از دوران بچگی در وجودش بود، از یک سو و عشق به اسلحه و تیراندازی از سوی دیگر پای او را به جبهه کشاند تا با زحمت فراوان از پدر رضایتنامه بگیرد و رهسپار آموزشهای مقدماتی برای اعزام به خطوط مقدم شود. تصورش از خط مقدم جبهه با آنچه در واقعیت اتفاق افتاد، بسیار متفاوت بود، اما این میدان پر از خوف و خطر را به خاطر غرور و منش رفتاریاش و ترس از مسخره شدن توسط خانواده و اطرافیان به خاطر بیعرضگی و مراجعت از جبهه به خاطر ضعف، تحمل کرد تا اینکه به قول خودش با گذر از این ایام و این مسیر، راه و رسم عرفان و شجاعت و شهادتطلبی را فرا گرفت و نیمی از شربت شهادت را هم نوشید.
احمدرضا مهدوی، یکم فروردین سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد، پدرش اصالتاً شیرازی و اهل شهرستان آباده و مادرش اهل شهرستان ابرقوی یزد است. او که خود معتقد است، ماجرای حضورش در جبهه دست کمی از ماجرای حضور مجید سوزوکی، فیلم سینمایی اخراجیها در جبهه نداشته است، در گفتوگو با خبرنگار ایمنا از خاطرات زندگی پرفراز و نشیب، روزهای جنگ و شهادت برادر بزرگترش (حمیدرضا مهدوی) میگوید.
داستان زدن تورَگی
از کودکی بسیار خوشخوراک و شکمو بودم. زمانی که به شهرک دارخوین رفتم، دیدم هر روز غذا یا عدسپلو است یا لوبیا پلو! معترض شدم و گفتم امت حزبالله، مرغ و گوشت هم به جبهه میفرستند پس آنها چه میشود؟ گفتند اگر از این غذاها دوست داری باید بروی خط مقدم اینجا خبری نیست. گفتم باکی نیست، من میروم و اتفاقاً رفتم، اما باز هم به شدت پشیمان شدم. درست بود که گاهی وقتها غذا مرغ بود، اما در کنارش خمپاره هم بود! شاید نمیارزید.
شوخی نمیکنم آن زمان من معنا و مفهوم شهادت و شهادتطلبی را نمیدانستم. آماده این چیزها نبودم. سفره شهادت برای هر کسی که اهل دل بود پهن بود. بعضی بچهها بعد از نگهبانی شبانه، فقط سر سجاده بودند و مشغول دعا و مناجات میشدند، اما من میخوابیدم. نمازم که تمام میشد، فوری موتور را سوار و مشغول گشتوگذار و بازیگوشی میشدم.
در گرمای ۵۶ درجه منطقه که واقعاً با گرمترین روزهای سال در اصفهان اصلاً قابل قیاس نبود، تورگی میزدیم. به دستور حاجحسین خرازی کمپوتهای یخزده و تگری را با ماشین به منطقه میآوردند که با خوردن آن در گرمای طاقتفرسا، جانمان تازه میشد و نشاط زیادی میگرفتیم، برای همین این کمپوتها به تورگی معروف شده بودند. جالب است بدانید ما یخچالهای فیبری کوچکی که جهاد درست کرده بود، زیر خاک داشتیم که آنها را با گونی میپوشاندیم و درون آن نصف قالب یخی را که به عنوان سهمیه هر روز به ما تعلق میگرفت، قرار میدادیم.
در آن گرمای وحشتناک سنگر، خوراکیهای خنک بسیار میچسبید. یادم هست یک روز هندوانه بزرگی را گرفته بودیم و برای اینکه حسابی خنک شود آنرا درون یخچال روی یخ قرار داده بودیم. ساعتی بعد که برای خوردن هندوانه رفتیم دیدیم، بچهها به اصطلاح تک زدهاند و خبری از هندوانه نیست. به واقع آنجا امدادهای غیبی شامل حال ما میشد. البته اینجور کارها بیشتر شوخی به حساب میآمد و اصطلاح تک زدن، به عنوان زرنگی به کار میرفت.
ماجرای جدایی من و برادرم
با شروع غائله کردستان، برادرم حمیدرضا برای مشارکت در مبارزه با عوامل نفوذی و دشمن به آنجا رفت و حدود سه ماه به مبارزه پرداخت. اوایل جنگ تحمیلی به دلیل تعداد زیاد داوطلبان برای حضور در جبهه، اولویت با کسانی بود که از لحاظ قد، سن و سلامت نسبت به بقیه بهتر بودند، من آن هنگام فقط ۱۵ سال داشتم و به دلیل سن کم، رفتن من مشروط به اذن و رضایت پدرم بود که او هم به خاطر حضور برادرم در کردستان، این اجازه را منوط به برگشتن حمیدرضا کرده بود. اواخر سال ۶۰ با آمدن اخوی خوشحال شدم و پدر نیز به قول خود عمل کرد و اینگونه من عازم گذراندن دوره آموزشی شدم. دوره آموزشی فشردهای را در پادگان غدیر پشت سر گذاشتیم تا به عملیات فتحالمبین برسیم. ما را به امیدیه بردند، اما عملیات تمام شده بود. به پادگان شهید بهشتی منتقل شدیم و حدود یکماهی را در آنجا به حالت آمادهباش گذراندیم تا عملیات بیتالمقدس شروع شد و من همراه با تیپ ۲۵ کربلا که اکثر نیروهای آن بچههای شمال بودند، در این عملیات شرکت کردم. پس از آزادسازی خرمشهر به اصفهان برگشتم و به لشکر امام حسین (ع) پیوستم. برادرم هم که علاقه زیادی به حضور در جبهههای جنوب داشت، در لشکر ۸ نجف اشرف گزینش شد. به همین علت بین من و او جدایی افتاد. من در شهرک دارخوئین و او در پایگاه شهید مدنی در دانشگاه جندیشاپور مستقر شدیم.
حمیدرضا در کردستان خودسازی کرده بود
قبل از عملیات رمضان مرخصی ساعتی گرفتم و برای دیدار با برادرم به اهواز رفتم. حال حمیدرضا آن روز خیلی عجیب بود. به من گفت بیا با هم یک عکس یادگاری بگیریم، شاید آخرین عکس دونفره ما باشد. با هم روی پل اهوار کنار نردهها عکسی گرفتیم که من هنوز هم آن را دارم. ناهار را در شهر خوردیم و به او گفتم مرخصی ساعتی من تمام شده است و باید به پایگاه برگردم. نگاه غریبی به من کرد و گفت: داداش واقعاً میخواهی بروی؟ گفتم بله. با حال و بغض عجیبی گفت: به سلامت! از او دور و دورتر میشدم و همینطور به عقب برمیگشتم و نگاهش میکردم، او نیز چشم از من برنمیداشت. شاید او میدانست که این آخرین دیدار ما است، اما من اصلاً متوجه قضیه نبودم. حمیدرضا در همان مراحل آغازین عملیات رمضان و در نخستین حضورش در جبهه جنوب، در ۱۷ سالگی پشت یکی از سنگرها به علت اصابت ترکش و موج انفجار، آسمانی شد. همیشه فکر میکنم این سعادت را مدیون حضورش در کردستان بود. این حضور به عقیده من مشابه کلاس عرفانی بود که از سر گذرانده و موفق به خودسازی شده بود. از اول هم همه میگفتند پسران حاجآقا جواد همه خوب هستند، اما حمیدرضا چیز دیگری است.
بعد از شهادت او، مرا به مرخصی اجباری چند روزه فرستادند. خیلی مشکوک شدم. این مرخصیها در آن زمان اصلاً باب نبود. یکی از دوستان مرا به اهواز برد و بعد از خوردن یک بستنی روی چمنها به من گفت: انگار اخوی مجروح شده است. گفتم واقعاً خدا شفایش بدهد، حالا کجاست؟ از نگاهش همه قضیه را فهمیدم. به سردخانه رفتیم و پیکر غرق خونش را آنجا دیدم. برای مراسم برادرم به اصفهان برگشتیم و دیگر خانواده به من اجازه ندادند که به جبهه برگردم. گفتند در بسیج دستش را بند کنید تا هوای جبهه رفتن نکند. آن زمان بسیج مثل الان نبود فعالیت ویژه و حرفهای انجام میداد. من هم، کار خودم را در بسیج منطقه یک اصفهان در خیابان توحید آغاز کردم. در سال ۶۲ هم بنا به درخواست خودم به کادر رسمی سپاه ملحق شدم.
بعد از شهادت برادرم، ورق زندگیام برگشت
پس از شهادت برادرم آن هیجانات بیش از حد درونم، خالی شد و ورق برایم برگشت. به این معنا که دیگر با مفهوم شهادت و ایثار به معنای واقعی کلمه آشنا شدم و هدفم برای خدمت کردن تغییر کرد. از طرف سپاه به منطقه کردستان اعزام شدم. درست است غائله کردستان تا حدودی تمام شده بود، اما منطقه هنوز به طور کامل ایمن نشده بود. با وجود اینکه دو سال از پاکسازی آنجا گذشته بود. این یکسال بیشتر در محور حسنآباد و کوههای اطراف آن بودیم. هنوز بچهها را سر میبریدند و گاهی حمله میکردند. بعضی اوقات مأمور تأمین امنیت جاده میشدیم و به مدت یکسال به کارهایی نظیر این مشغول بودم.
مجروحیت در فاو
اسفندماه سال ۶۴ به طور داوطلبانه برای شرکت در عملیات والفجر۸ راهی فاو شدم. شاید این عملیات یکی از سختترین عملیاتهای دفاع هشت ساله باشد. آنجا بارانهای شدید عربی میآمد و چند روز طول میکشید به نحوی که سیلاب به راه میافتاد و همه سنگرها را به هم میریخت. بعد از سه روز بارندگی آفتاب شد و من با سایر رزمندگان مشغول تمیز کردن و سامان دادن سنگر شدیم و سپس همه دور هم جمع شدیم تا کمپوت بخوریم که خمپارهای به سمت ما شلیک شد. نمیدانم عادت کرده بودیم یا شجاع شده بودیم. فکرش را هم نمیکردیم که این خمپاره وسط سنگر فرود بیاید. دیگر چیزی نفهمیدم. دوستی که بغل من بود، بعدها تعریف کرد که موج انفجار به حدی بود که تو را پرت کرد و زیر آوار سنگر مدفون شدی. بقیه هم مجروح شدند. مرا با حالت بیهوشی به عقب منتقل کردند و این بود ماجرای شربت خوردن ما.
آسیب ناشی از این موج انفجار حدود ۱۰ سال همراه من بود؛ به طوری که یک پای من در خانه بود و پای دیگرم در بیمارستان فارابی. سال اول اوضاعم بسیار وخیم بود و در سالهای بعد به تناوب، درمانهای مختلفی از جمله شوک درمانی، درمان دارویی روی من انجام شد که البته تأثیر کوتاهمدت داشت و بعد از مدتی روز از نو روزی از نو! شاید موجگرفتگی یکی از بدترین نوع پیامدهای ناشی از جنگ و مجروحیت باشد. به زعم بعضی از دوستان حتی کسانی هم که شیمیایی هستند میتوانند حرف بزنند و با بقیه ارتباط بگیرند، اما موجگرفتهها خیر. چند وقت پیش در خبرها خواندم که یکی از دوستان ارتشی که جانباز ۷۰ درصد بوده است، بعد از دهها سال دست و پنجه نرم کردن با موجگرفتگی و توابع آن در یک آسایشگاه بدون اینکه خانواده، همسر و فرزندی داشته باشد به شهادت رسیده است و این خبر مرا بسیار منقلب کرد، چون حال او را خوب درک کرده بودم.
ماجرای ازدواج و درمان
سال ۶۵ به پیشنهاد بنیاد شهید با خانمی که همسر شهید و داوطلب بود که با یک جانباز ازدواج کند، آشنا شدم و ازدواج کردم. ثمره ازدواج ما یک دختر و پسر است که به خانه بخت رفتهاند و صاحب چهار نوه هستم. همانطور که گفتم آثار موج انفجار تا سال ۷۴ با شدت و ضعف با من همراه بود، به طوری که تمام خاطراتم را فراموش کرده بودم. گاهی پدرم را نیز نمیشناختم. یک روز که مهمان داشتیم موقع صرف غذا کاسهای از دست خواهرم افتاد، من ناخودآگاه وسط سفره پریدم و گفتم: خمپاره زدند، بخوابید روی زمین! آن روز همه به قدری ناراحت شدند که هیچکس غذا نخورد. به پیشنهاد یکی از دوستان برای درمان به یک مؤسسه تازه تأسیس که با یوگا و هیپنوتیزم به درمان مراجعین میپرداخت، رفتم. فرد درمانگر تا مرا دید گفت، مغز من به دلیل شدت موج انفجار بسیار فشرده و کوچک شده است و درمانم کار بسیار دشوار و زمانبری است. با کارهای انرژی درمانی و یوگا حدود سه هفته در آنجا تحت درمان قرار گرفتم که خداراشکر موفقیتآمیز بود و من به طور کامل درمان شدم و سلامت خودم را به دست آوردم.
رسیدن به آرزوی دهه ۶۰ در دهه ۷۰
در اواخر جنگ هم با توجه به حال و هوایی که داشتم، دوباره به جبهه بازگشتم تا شاید روحیه خودم را بهبود ببخشم، جنگ ما با سایر جنگها، بسیار متفاوت بود، چون بعد معنوی، عرفانی و معرفتی آن در هیچ جایی وجود نداشت.
در روزهای جنگ یکی از آرزوهای من این بود که دوربین هشت هزار میلیمتری داشته باشم و با توجه به روحیاتی که داشتم، به ثبت اتفاقات جنگ بپردازم. آن زمان قیمت این دوربین حدود ۳۵ هزار تومان بود، در حالیکه حقوق من فقط ۲,۳۰۰ تومان بود که آن هم برای جلوگیری از ولخرجیهای من، توسط پدرم در قرضالحسنه پسانداز میشد. بعد از جنگ نیروهای سپاه در رستههای مختلف دستهبندی شدند که من به قسمت حفظ آثار رفتم و کار فرهنگی من رنگ و شکل تازهای گرفت. یک دوربین ۹ هزار میلیمتری خریدم و به کار ثبت و ضبط اتفاقات جنگ مشغول شدم. آرشیو خاصی هم از فیلمهای گرفته شده در ایام جنگ برای خودم درست کردهام. فیلمها را به کسی نمیدادم، چون فکر میکردم نزد من امانت است. با گسترش فضای مجازی به مرور اقدام به اشتراکگذاری این فیلمها کردم، علاوه بر آن با گذشت زمان با دیجیتالی شدن دوربینها و پیشرفتهشدن دستگاههای ترمیم فیلم، کیفیت فیلمهای موجود تا حدی افزایش پیدا کرد و در دسترس عموم نیز قرار گرفت.
نظر شما